مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریههایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمیبرد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زدهاند
دوستانی خجالتی دارم!!
هیچ ایدهای ندارم که این شعرا چه ربطی به چیزی که میخوام بنویسم دارن. صرفا دوست داشتم اینجا باشن. همین.
به هر حال.
اومدم خونه. خسته بودم. جدی خسته بودم؟ نه. خسته نبودم. با اینکه صبح بالا آورده بودم و توامان هنگاوور بودم و دیر رسیدم سر کار و دیرم رسیده بودم خونه، اما خسته نبودم. ولی یه چیزی بودم. دقیق نمیدونم خودم هم.
اومدم خونه. بعد سلام و احوالپرسی و تو چطوری، من چطورم و اینا، مامان گفت: حقوق نریختن برات؟ گفتم نه. بعد ده سال، یهو تصمیم گرفتن که حقوق بابا رو به جای فوقلیسانس، برابر با لیسانس بدن. زور دارن، میتونن. مام صدامون در نمیاد.
بعد پرسیدم تو پول نیومده دستت؟ گفت هیچی.
مامان گفت: امروز رفتم خونه بچهها.
بچهها، خواهرم و شوهرش هستن که باز رفتن اونور که اقامتشون رو چیز کنن.
گفتم خب؟
گفت هیچی، گلاشونو آب دادم.
گفتم سلام همسایه رو جواب دادی؟
گفت ها؟
گفتم هیچی.
* * *
اول قصهات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اولت هستم
تا تهِ قصه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق میماند؟!
هیچ کس ظاهرا نمیفهمد!
هیچ کس واقعا نمیداند!!
دیگه احتمالا براتون واضح و مبرهن شده که وقتایی که حالم خوب نیست، میام اینجا و مینویسم و انتشار میدم و اینم قطعا از بدشانسی شماهاست ولی خب، عادت کردین دیگه، جمع کنین خودتونو. البته یه حالتیم هست که شماها ازش خبر ندارین و خوش به حالتون و بیشتر تو کون خودم میره و اون اینه که مینویسم ولی انتشار نمیدم و در واقعا پاچه خودم رو میگیرم و خودزنیه به نوعی و با هم دعوامون میشه. خلاصه که الانم یه طوریم که نمیفهمم چطور باید به کلمه تبدیلشون کرد. اصن چرا باید این کار رو کرد؟ الان مثلا دارم به خودم توجه نمیکنم.
* * *
با خودت حرف میزنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند…
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشمهات میترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغضها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا نمیداند
آخر داستان چه خواهد شد!
از اینکه میلان میبازه، اینتر میبره بدم میاد. از اینکه یهو میان، یهو میرن، بدم میاد. از اینکه بیخبر میان، بیخبر میمونن بدم میاد. از صدای آلارم تبلتم رو هفت و نیم صبح که از شنبه باید بشه پنج و نیم صبح بدم میاد. از اینستاگرام، این لپتاپ مزخرف،این پوسترای بیمعنی، لاشیا و کسلیسای فیسبوک و حومه بدم میاد. از آمپلیفایرم که بعد شش ماه هنوز خودش درست نشده و انتظار داره که ببرمش تعمیرگاه بدم میاد، از بهشتزهرا، قبر بابام و اون گورستان شهدای گمنام کنارش بدم میاد. از عکس بابام که قابلیت تکون خوردن نداره و بلد نیست مثل خودش بخنده، از رفتارای مامان که اعتماد به نفسش از منم بدتر شده و نمیفهه داره با خودش چیکار میکنه بدم میاد. از اون راننده خطی رسالت-سیدخندان که ملت رو شبیه سوراخ میبینه بدم میاد. از داداشم و زنش که تو این وضع ما رو تنها گذاشتن و راه رفتن و دندون درآوردن و به حرف افتادن بچه رو نذاشتن ببینیم، بدم میاد. از اینکه گند میخوره به برنامههام و گند میزنم به برنامههام بدم میاد، از اینکه حقوق بابا رو دیگه مثل قبل نمیدن بدم میاد. از اینکه مامان بعد این همه سال پول و زحمت و انرژی و وقت خرج منِ قرمساق کردن، الان میاد باخجالت و شرمساری ازم پول قرض میگیره بدم میاد. از اسکار و امی و گلدن گلوب، فیلمای اصغر فرهادی و اونایی که از روش اسکی میرن، از نمایشگاه و گالری، پارک ملت و شمال و ونک و پونک و دوربینای عکاسی و شوآف و دوری و سفر و دلتنگی و مهاجرت و آدمای پرانرژی اول صبح، از اونا که باید بفهمن و نمیفهمن، از اونا که همیشه میفهمن، از این دست و پا زدن الکی و از اینکه گل به صحرا درآمد چو آتش، از خندوانه و دورهمی و رامبد جوان و پیشبینی و اساماس و مسابقه کتابخونی و تبلیغ و حال بدم که بلد نیست مثل آدم یه جا بشینه و هی میره و هی میاد و تکلیفش باهام معلوم نیست بدم میاد، بدم میاد، بدم میاد.
* * *
طرفای قله بودیم
خودتو جهانی کردی
منو هل دادی تو دره
شوخی شهرستانی کردی
حرفای تازهمو باید
بنویسن توی تورات
بیصلاحیته، دستت
بیاهمیته، پاهات
زخمامو با خنده بستم
روی ویلچرم نشستم
منو چارچشمی نیگا کن
من عملکرد تو هستم
در حین نوشتن این پست، بهترین پلیلیست پستراکم در حال پخش شدن بود. ولی هنوز حالم خوب نشده.
میرم کتاب بخونم. وبلاگ و موسیقی نجاتم ندن، قطعا ادبیات میده.
پ.ن: شعرها از مهدی موسوی و محمود طلوعی.
Oh that boy’s a slag, The best you ever had, The best you ever had is just a memory and those dreams
توییترم رو بستم. یه حسی بهم میگفت که باید ببندم و اگه این کار رو نکنم، هر بلایی سرم بیاد حقمه. خیلی خوشحالم که هیچکسی نپرسید چرا. با اینکه کنجکاوی و عطش دونستن چند تا از آدمای دور و برم رو حس میکردم. ولی خب در نهایت کسی نپرسید، شاید چون حال و روزم خیلی معلومه و مشخصه که چقدر خشمگینم، شاید چون معلومه چقدر عصبیم. یا شایدم چون هیچکدومشون معلوم نیست. خودمم دیگه واقعا نمیدونم. انقدر بازی کردم و الحق، انقدر خوب بازی کردم که راست و دروغش دیگه برای خودم هم مشخص نیست. به قولی، تو نقش فرو رفتم. تو نقش غرق شدم. کمک.
البته میپرسیدن هم که، من جوابی نداشتم. یعنی جواب مشخصی نداشتم. یک سری جواب مشکوک که تو هر کدومشون علاوه بر درصدی درست بودن، درصد زیادی هم غلط بودن دارن. میزان اهمیت هر کدوم مهمه و خب، نمیشه اینارو به همه توضیح داد. چون چیزی که اون تو ذهنشه، اینه که بپرسه چرا توییترت رو بستی؟ منم بگم که چون دیگه حوصلهسربر شده بود، چون وقتمو گرفته بود، چون فک و فامیل و آشنا توش زیاد شده بود، چون دیگه نمیشد از توش کُس گیر آورد، چون الان کلی وقت آزاد اضافه دارم و باهاش کارای مفید میکنم … اینا جوابایین که ملت میفهمن. که شماها میفهمین. واستون تعریف شده. برای درکشون، نیاز به چند ثانیه بیشتر فکر کردن ندارید. بیشتر از اون چیزی که برای چنین سوال کسشری در نظر گرفتید، لازم نیست هوش و فسفر بسوزونید. اگه بگم چون واسم تبدیل شده بود به محل اعصابخوردی و شده بودم بازیچه یه سری خودشیرین و خایهمال و بیشعور و نظرات علیبلدطور یه عدهای داشت دهنم رو میگایید، اخماتون میره تو هم. چون نمیتونید درک کنید. بعد چون نمیتونید بفهمید، باید بیشتر بپرسید اما نمیخواید بیشتر بپرسید، چون در اون صورت وقت و فکر بیشتری هم باید واسه درک موضوع خرج کنید. اما در هر صورت میپرسین که «عه، چی شده مگه؟» چرا؟ چون فکر میکنین که اگه حالا تا اینجا که اومدین نپرسین، ممکنه ناراحت بشم من و حس بیاهمیتی بهم دست بده و واسه اینکه عذاب وجدان القا کردن چنین حسی تو کونتون نره، در هر صورت سواله رو میپرسین، با اینکه کوچکترین اهمیتی واسه خودتون نداره. :)) یعنی انقدر تو رودروایسی با خودتون میمونید، انقدر تعارف دارین با خودتون. گور بابای من. گور بابای حس بیاهمیت بودنم و گور بابای دلیل بیرون اومدنم از توییتر.
***
با مامان اتاق رو یه کم تر تمیز کردیم. یعنی اول قرار بود فقط تخت رو تمیز کنم که از امشب بخوابم روش. چون از اول سال تا حالا تو پذیرایی و جلوی کولر میخوابیدم، چون اتاقم خیلی گرمه و کولر نداره. میخواستم از امشب رو تخت بخوابم که پیشواز برم واسه هفته بعد که مدارس باز میشه و باید برم سر کار جدید. دوباره صبح زود بیدار شدن و این داستانا.
خلاصه که با جابجا کردن تخت شروع شد. زیرش رو تمیز کردیم. وسایل اضافی و آت آشغالا رو ریختیم بیرون. اون بالش قدیمیه که یادآور هر چی بود جز بالش رو هم انداختم بیرون. بعدش اومدم جلوی کامپیوتر، همه مکالمات رو هم پاک کردم و گذاشتم جلوی در. توییترم هم اونجا بود. وقتی میگم همه، واقعا همه منظورمه. هر چی مکالمه با آدمای سابق داشتم رو پاک کردم. صرفا دوستدخترها و رفیقها. (چه کلمات عجیبی!:))) ) نفهمیدم چرا. دوباره یه حسی بهم میگفت که این کاریه که باید الان انجام بدم. انجامش دادم. با مامان دوباره مشغول مرتب کردن اتاق شدم. خیلی عجیب بود که چنین چیزی ممکنه حالم رو خوب کنه. اتاقم یه تیکه گه خالص شده بود. بس که همه جاش کتاب و تیچرز بوک و تبلچر گیتار و بازی ریخته بود. (دیگه هر چی شوآف داشتم، تو همین جمله بر طبق اخلاص گذاشتم.) چند تا جنازه سوسک هم پیدا کردیم که حدس میزدیم گربهام شَتَکِشون کرده. دستمال کشیدیم و جارو کشیدیم و حال جفتمون خوب شد.
بعد نشستیم چایی خوردیم.
بعد هندونه قاچ کردم و هندونه خوردیم.
بعد من پا شدم و اومدم پای کامپیوتر و «آن دیس دی» فیسبوک خراب شد روی سرم.
در باز شد و همه آشغالا برگشتن سر جاشون.
اول خواستم وا بدم، واقعیتش اینه که آرامشبخش بودن. اصن برای گشادی مثل من، هیچ راهحلی بهتر از اونا نبود. تو یه نقطه قفلی زدن و گیر کردن، خوراک خودمه.
ولی. ولی الان آروم نیستم. الان باید بپاشم بیرون. الان باید انقدر خشمگین بشم که راهی برای کنترلش نداشته باشم.
فلذا گرفتمشون و با لگد و تیپا دوباره انداختمشون بیرون.
بیست و پنج سال آروم بودم، بسه دیگه.
یه جنگ تن به تن، تویِ
منطقه جنگیِ من
تو دعوتِ منی، بیا
لَغَط بده، فُحش بزن
پ.ن: دوست دارم باز بنویسم. شما پنج شش نفری که میاین میخونین، دهنتون سرویسه. :))
عجیبه. از پست قبلی اینجا، یک سال هم نمیگذره اما برای من خیلی بیشتر از یک سال به نظر میاد. گرچه وقتی به 2007 یا حتی قبلترش که فکر میکنم، خیلی دور نیستن و انگار مثلا همین چند روز پیش بوده. خیلی عجیبه.
عجیبه. اینکه از پست قبلی اینجا یک سال هم نگذشته و من حالم انقدر فرق کرده. خوشحالم الان. از میزان ناامیدیم به زندگیم چیزی کم نشده که هیچ، بیخیالتر و ناامیدتر و بیهدفتر هم شدم اما تو این مدت یاد گرفتم یا در واقع همین بیامیدی بهم یاد داد که بتونم از چیزای قدیمی که فراموششون کرده بودم، لذت ببرم. کارای جدید بکنم. بدون ترس زندگی کنم و غصه چیزایی که به من مربوط نیست رو نخورم و فقط و فقط نگران خودم باشم.
از پست قبلی که اینجا نوشتم تا حالا، کلی رفت و آمد داشتم تو زندگیم. اینا رو مینویسم که یادم باشه. خیلیا رفتن. از پنج تا رفیق با سابقه دوستی ده ساله بگیر تا برادر بزرگتر و زن و بچهاش. بچهای که کلی واسش آرزوهای خوشگل کنار گذاشته بودم و بخش زیادی از تصوراتم رو نسبت به آینده پر کرده بود. اما خب، نشد. چرا؟ چون پیشداوری و سوتفاهم. چون میخواستن برن و دنبال بهونه بودن. چون بلد نیستیم با هم صحبت کنیم. بعد بابا که دیگه حتی سعی هم نکردیم. هر کی رفت دنبال کار و زندگی و تفریح و غصه و دلمشغولی خودش. هر چی هم تا حالا مونده، از مال زمان باباست. من اون موقع با خواهرم خیلی خوب بودم و الانم همینطوره. داداشم اون موقع با همهمون بد بود و الانم همینجوره. تولد یک سالگی بچه هم نبودیم. حتی نمیدونیم تولد گرفتن یا نه. دیگه نمیدونم فرق اینا چیه. اتفاقی که باید میفتاد، نیفتاد و از اونجا به بعدش، دیگه مهم نیست.
تو این مدت، انقدر کارای احمقانه و تصمیمای اشتباه داشتم که قاعدتا باید با یادآوریشون، اندازه یک عمر حس پشیمونی و خجالت بیاد سراغم. اما الان که دارم بهشون فکر میکنم، اصلا چنین حسی ندارم. راستش یه مقداری هم خوشحالم. از هیچکدومشون هم پشیمون نیستم. چون اگه اون کارا رو نمیکردم، الان اینجا نبودم. همه اون تصمیمای اشتباه باعث شد که بشم گهی که الان هستم. از قبل بیتعارفتر و بیفکرتر شدم و هیچی به این اندازه آرامبخش نیست.
البته، چرا. به خاطر یکی از این تصمیمات اشتباه، ناراحتم هنوز. به مدت پنج روز وارد زندگی آدمی شدم که واسم عزیز بود و هست و شاید خودش ندونه و یا نخواد بدونه اما خب من میدونم که کار اشتباهی کردم و بازم، اشتباه بودن اون کار واسم مهم نیست بلکه انجام دادن اون در قبال آدمی که واسم عزیز بود، ناراحتکننده است مقداری. هیچوقت نفهمیدم که من رو بخشید یا نه. دلهره و اضطراب و دستپاچگی اون روزام رو تو همون سه دیدار دید یا نه. در هر صورت.
* * *
از مسخرگی روزگار
چند روز پیش سالگرد عمو بود. دو سال گذشت. حتی گذر همین دو سال هم مسخره است. ناراحتش نیستم. فکر کنم همون موقع هم، ناراحت خودش نبودم. ناراحت خودم هم نبودم. نیستم.
روزی که بابابزرگم مرد، من و همین عمو رفتیم سردخونه جنازه رو تحویل بگیریم. تو ماشین گریه میکردم. بهم غر میزد: جمع کن خودتو بابا، مگه نمیدونستیم اینجوری میشه. بسه. بسه.
بابابزرگ وقتی که مریض نشده بود و هنوز مثل قبل میگفت و میخندید و مثل بقیه آدما تو توالت میشاشید، شکمش انقدر بزرگ بود که ما سه تا سرمون رو میذاشتیم روش و میگفتیم چه بالش خوبیه. مسخرهبازی بود. البته بچه که بودیم، این کار کاملا هم جدی انجام میشد و بعضا همونجا میخوابیدیم. موقع تولدا، میگفتیم یه سوزن ببندیم به حاجی، وصلش کنیم به سقف، میخندیدیم، یکی میگفت نه بابا، اینکه اصن دو قدمم بالا نمیره. خودشم میخندید. میگفت بسه تخمسگا. کارتونو بکنید.
رفتیم جنازه رو گرفتیم. مچاله شده بود. فقط من و عمو تو اون حالت دیدیمش. اونجا تازه فهمیدم مُرده. یعنی انگار میدونستم ولی یادم رفته بود. از اون شکم بزرگ و بادکنک، هیچی نمونده بود. از منم لاغرتر. فقط من و عمو تو اون حالت، لخت و بیسلاح و بی یال و کوپال دیدیمش.
عمو؟ عمو عوضش لاغر لاغر بود. خودش همیشه موقع تعریف کردن خاطرات کوی و تیر 78 میگفت که بابا من انقدر لاغر بودم که به بچهها میگفتم شماها برین، من تا میشم، میرم زیر تخت. هر هر میخندید. لوس بود. ولی باهاش میخندیدیم. چون میدونستیم دو دقیقه بعد گریه میکنه. هر وقت از اون روزا حرف میزد، تهش با گریه تموم میشد.
جسد عمو عین توپ بزرگ شده بود. حتی قبلتر از اینکه تبدیل به جسد هم بشه، بزرگ بود. شاید سه چهار ماه قبل فوتش، مراسم بلهبرون خواهرم بود. اونجا که اومد هیچکدوم از فامیلهای اینوری نشناختنش. هی از هم میپرسیدن این کیه. اعصابم خورد شده بود. میخواستم برم با مشت بزنمشون. میگفتم عموئه. میگفتن چرا کچل شده؟ چرا انقدر چاق شده؟ چرا دیگه مثل قبل نیست؟
خودش داروخونه داشت و دسترسی و استفاده بیش از حد یه سری داروها، بدنش رو مثل توپ کرده بود و ظاهرا، این اواخر خیلی هم پرخور شده بود. از اواخر منظورم قبل از خودکشی ناموفقش و پیشرفت دو تا سرطان و دیالیز و عمل مغزه.
* * *
این مدت، چند بار اومدم اینجا و این چند تا پستای آخر رو خوندم. دروغ گفتم اگه بگم غریبه بود برام. نبود. خودم بودم. از میزان رقتانگیزی حالم در اون دوران، حالم در این دوران هم داشت به هم میخورد. از اینکه انقدر معلق و رو هوا و بیپناه بودم. راستش چند باری هم دلم واسه خودم تو اون روزا سوخت. از اینکه تبدیل شده بودم به یه موجود طفلکی و ترسو و در عین حال، رقتانگیز و حال به هم زن.
الان حتی عصبانی هم نیستم. یکی دو بار خواستم پاکشون کنم. مخصوصا قبلی رو. اما نتونستم با خودم کنار بیام. بزدلی بود اگه پاکشون میکردم. نشستم دیدم تنها دلیل خیلی تحریککننده واسه پاک کردن اون پستا، خزعبلاتیه که یه سری آدمی که اشتباهی وارد زندگیم شدن، ممکنه پشت سرم بزنن و همین که به این نتیجه رسیدم، گفتم بیخیال. بذار خوش باشن خب.
که خب، خوش هم بودن. مهم هم نیست. مفت چنگشون، نوش جونشون.
اینا رو خودم نوشته بودم و باید پاشون وامیسادم.
باورش واسم از این لحاظ سخته که در عرض کمتر از یه سال، یهو انقدر تغییر کنم. راستش حتی یک سال هم نیست؛ از اون چیزی که الان تو ذهنمه، حتی شش ماه هم نگذشته ولی خب خیلیم مهم نیست. مهم اینه که الان خوبم. یاد گرفتم با خودم کنار بیام. خودم رو تو یه سری چیزا مثل ادبیات و موسیقی غرق کردم (غرقتر از قبل) اما هیچکدومشون رو به چشم پناهگاه نمیبینم. نیازی به پناهگاه ندارم دیگه. چسنالهشو کردم و میکنما :))) ولی ردیفم.
اینجا هم اومدم که فقط همینو بگم. بگم که ردیفم. که از فروردین 94 تا مرداد 95، اندازه سی سال زندگی متوسط یک انسان، اتفاق و حادثه رخ داد. (اغراقه مشخصا) که هنوز دو سال هم نگذشته ولی اندازه 2007 تا حالا کش اومده. که با وجود اینکه زمین خوردم و به گا رفتم و از دست دادم و از دست رفتم، اما ردیفم. خوبم. اومدم اینا رو بگم چون حس کردم این مدت، خیلی چسناله خوندین ازم و گرچه الانم تغییر محسوسی حس نشد :))) اما خوبم. شاید فکر کردم که مدیون همون دو تا خواننده اینجام که بعد پست قبل، بهم میل زدن و حالم رو پرسیدن. دو نفری که هیچی ازشون نمیدونم. هنوزم حوصله نوشتن ندارم و حرف خاص دیگهای نیست جز اینکه دارم زندگیمو میکنم. همین.
(احتمالا شما هم از این نوع آدما دیدین: مثلا داری یه کتاب میخونی، میاد میپرسه چرا کتاب میخونی؟ چی داره مگه؟ بعد میگی که هیچی، فقط چون خوشم میاد. بعد میگه که نه، چی بهت اضافه میکنه؟ چه درسی بهت میده؟ یا مثلا داری فوتبال میبینی، میگن چرا انقدر وقتت رو سر چیزی تلف میکنی که هیچی به دانشت اضافه نمیکنه. اینا تو همهچی دنبال یه پوینت و منفعت و یادگیری و اضافه شدن یه چیزی به خودشون هستن. یه عده هم هستن که هر کاری رو فقط به خاطر لذتش انجام میدن. بدون چشمداشت خاصی. اگه از دسته اول هستین، به خوندن این پست ادامه ندین چون در نهایت اصلا چیزی بهتون اضافه نمیشه. البته اگه از دسته دوم هم هستین به نظرم دیگه جلوتر نرین. چون قرار نیست از لذت خاصی هم بهره ببرین. کلا نمیدونم چرا میاین اینجا، چرا میخونین. اینا واسه خودمه. چون به خودم مدیونم. خلاصه که حرفای من همهاش چسناله و ناراحتی و اینا بود. این یه دونه رو هم تحمل کنین.)
________________
گویند بکوش تا بیابی
میکوشم و بخت یاورم نیست
***
بار دوم بود که بیرون میرفتیم. اولش نفهمیدم. بعد دیدم عه، داریم همون خیابونا رو میریم، همون پیادهروها رو رد میکنیم، رو همون صندلیا نشستیم. خندهام گرفت. انگار هیچی عوض نشده ولی خب همهچی عوض شده. همهچی. در واقع هیچی مثل قبل نیست. من دیگه اون آدم نیستم، اون دیگه آدم سه سال پیش نیست که گفته بود از من خوشش اومده و این خیابونا هم گرچه آشنا به نظر میرسن، ولی دیگه اون خیابونا نیستن. حتی پیتزافروشی اون ور میدون هم عوض شده. حالا شده یه شعبه پیتزا هات. با پیتزاهای گرون و مزخرف، مثل بقیه شعبههای پیتزا هات. غذا رو خوردیم و اومدیم بیرون، داشتیم دوباره پیاده میرفتیم. یهو شروع کرد موسم گل خوندن. بهتم زده بود. وایسادم. قفل شده بودم. چند ثانیه همه چی وایساد. لامصب آخه چرا، چرا الان، چرا اینجا؟! بعد گفتم چرا دارم خودمو گول میزنم.چرا الکی دارم دست و پا میزنم. عذرخواهی کردم. خواستم برگردم خونه. تجریش تا سیدخندان رو پیاده رفتم. سوار تاکسی شدم. رفتم رسالت. لعنتی. رسالتم حتی دیگه رسالت نبود.
این جور که میبریم تا کی؟
وین صبر که میکنیم تا چند؟
* * *
به اون بدی که فکر میکردم نشد. ولی خب، خوبم نشد. تولد رو میگم. جشن. تقریبا به کسی آنچنان خوش نگذشت. دو سه نفرم تیکههاشون رو انداختن و من گرچه اون موقع به تخمم نبود، ولی بعدش ناراحت شدم. آدما خیلی عجیبن. البته من به هدفی که میخواستم برسم، رسیدم. خیلی صادقانه بگم که به هیچ وجه نمیخواستم تنها باشم. میخواستم دورم تا جایی که میشه شلوغ باشه. چون مطمئن بودم اون اتفاقی که منتظرشم و فقط همون میتونه تو شب تولدم حالمو خوب کنه، نمیفته (و نیفتاد.) و به همین خاطر، میخواستم به شکلهای دیگه، حواسم پرت شه ازش؛ از همون اتفاق خوبی که احتمال واقعی شدنش نزدیک به صفر بود.(خود صفر شد.) مثل پارسال تا جایی که میشد، مست کردم. البته نه دقیقا مثل پارسال. چون امسال دیگه حالم بد نشد و بالا نیاوردم. یعنی فقط بالا نیاوردم.
مهمونا که همه رفتن، من موندم و ع. فکر کنم ع. تنها رفیق خیلی نزدیک بالفعلیه که این روزا از اون جمع کذایی دارم. روز قبل تولد به اون سه چهار تا رفیق مثلا صمیمی و نزدیک بالقوه گفتم که امسال دست تنهام و کمک میخوام و زودتر بیاین. هیشکی نیومد. فقط ع. اومد. آخرش هم همه عذرخواهی کردن و واسه جمع و جور کردن و کمک نموندن، غیر ع. بهونه همه هم دوستدخترشون بود. اگه قبلا بود، خیلی ناراحت میشدم. ولی خب الان نه دیگه. هیچی تفاوت چندانی نداره. به قول چندلر، You see, I’m maxed out. خودمم یه بار دوستدخترم رو بهونه کرده بودم و نرفتم نمایشگاه به دوستم کمک کنم. البته الانشم که نیومدن، همونجوری باهاشون خوش و بش کردم که اگه مییومدن هم. که اگه بعدش میموندن هم. اگه ع. هم نمییومد، خودم همه کارارو میکردم. چون دیگه انتظاری ندارم. چون دیگه اعتمادی ندارم. به خودم، به بقیه، به حرفاشون، به کاراشون. یه حالت خنثی و بیوزنیه که توش همه چی معلقه. منم تو هوا معلقم. فقط اینکه همه چی با فاصله هفت هشت متری بالای سر من معلقن.
خونه رو جمع و جور کرده بودیم و در حال لش و استراحت بودیم. هر چی از مشروبای دیشب مونده بود رو آوردم و شروع کردیم خوردن. اسلیپنات پلی کرد. باهاش هد زدیم و خوندیم. داشت خوش میگذشت. از خود تولده بیشتر داشت بهم خوش میگذشت. نمیدونم چرا رفیقام بعد ده سال تقریبا هیچی از من نمیدونن. نمیدونن چقدر از کادو باز کردن بدم میاد. از اینکه اینجوری تو مهمونی، مرکز توجه باشم بدم میاد. فکر کردن خیلی بامزه است اگه برام «دودکش» بیارن به عنوان کادو. چرا حالا دودکش؟ چون تو دو سه ماه گذشته انقدر سیگار کشیدم که فکر کنم تو کل عمرم تا حالا انقدر نکشیده باشم. فکر کردن مثلا رفرنس بامزهای میشه. یه اینساید جوک حسابی. من خندهام نمیگرفت. ع. هم مامانش از اونور دنیا زنگ زده بود و یهو حالش بد شد و دلش تنگ شد و اول رفت تو تراس و بعد صدا اذیتش کرد و رفت پایین خونه واسه خودش قدم زد و سیگار کشید.
وسط اسلیپنات گوش دادن و هد زدن بودیم که اینستاگرام یه نوتیفیکیشن عجیب داد بهم. فلانی با این اکانت اومده اینستاگرام. صفحه رو باز کردم. لبخند زدم. بالاخره کار خودش رو شروع کرد. عکسا رو دیدم؛ عه، من تو این بشقابه غذا خوردم. فکر کردم اگه دستپختش هنوز همونجوری باشه، حتما کارش میگیره. به این فکر کردم که چند بار کنار همین بشقابا کردیم و دراز شدیم و فرندز دیدیم و خوابیدیم. دیگه لبخند نمیزدم.
ع. فهمید. ع. همیشه میفهمه. بر خلاف بقیهشون. چقدر این مدت به خودم فحش دادم که چرا تا حالا نذاشته بودم صمیمی شیم. چون الان که فکرشو میکنم، یادم میاد که قبلا هم میفهمید. وقتی که نزدیک نبودیم، وقتی که از هیچی هم خبر نداشتیم. پرسید چی شده مشتی؟
کس را چه گنه؟ تو خویشتن را
بر تیغ زدی و زخم خوردی
* * *
داشتم پیاده میرفتم. تجریش تا سیدخندان رو. آهنگه رو تو گوشیم نداشتم. اون موقع هنوز گوشیم رو عوض نکرده بودم. اینترنت نداشتم و به همین خاطر، نمیتونستم برم ساندکلاد. تو گوشیم گشتم. یه ویدیویی بود که توش ما تو ماشین اون دیوث نشسته بودیم. ع. جلو بود. قبل اینکه همهچی به گا بره. موسم گل داشت پلی میشد. داشتیم از تجریش برمیگشتیم. سرش رو شونهام بود. هیشکی هیچ حرفی نمیزد. فقط صدای ماشینایی که رد میشدن بود و دختره که داشت میخوند میکشی با تیغ ستم یار خسته، خستهدلان یکسره در خون نشسته. اون آخرش رو هی تکرار میکرد. خستهدلان یکسره در خون نشسته، خستهدلان یکسره در خون نشسته، خستهدلان یکسره در خون نشسته.
ویدیو رو پلی کردم. گوشی تو دستم بود و حواسم بود که لاک نشه. چون اگه لاک نشه، ویدیو پاز میشه و دختره هی پشت سر هم دیگه نمیگه که خستهدلان یکسره در خون نشسته. ویدیو از وسطای آهنگ ضبط شده. از همونجایی که میخونه خاطر عاشقان را میازار.
فریاد، ز دست نقش فریاد
وان دست که نقش مینگارد
* * *
اونقدری که یک ساعت بعدش با یح و مژ و ممر و ع. نشستیم حرف زدیم و پینک فلوید گوش دادیم و مست کردیم و فرداش که با ع. مست کردیم و هد زدیم خوب بود، خود جشنه خوب نبود. البته اینکه میگم خوب بود، نه اینکه خوش گذشت. یا اینکه خیلی خوش گذشت. مگه همیشه باید خوش بگذره تا خوب باشه؟
آهنگ بعدی داره میخونه: Well I’ve heard what’s real takes time to heal, the words that cut so deep. +
عین پرسید: چی شده مشتی؟ گفتم هیچی، خاطرات. سر تکون داد. میفهمه. گفتم باید برم تجریش. باید برم تجریش رو تا سیدخندان پیاده بیام. باید برم و یه کاسه دستم بگیرم و تیکههای خودمو که تو پیادهروهای تجریش-سیدخندان پخش شده پیدا کنم و سعی کنم برشون گردونم سر جاشون. شده با چسب. شده با زخم. شده با خون و خونریزی. چون فرقی نداره با کی برم بیرون، فرقی نداره چند تا جشن بگیرم و چقدر دورمو شلوغ کنم و فرقی نداره چقدر مست کنم. اون اصلی که اصله، هیچوقت عوض نمیشه. فقط هی به این فکر میکنم که هر چیم که شده باشه، این حق من نیست. بعد از همه اتفاقایی که تو این یک سال لعنتی افتاده… حق من نیست که اینجوری بگا برم. دوباره. دوباره و دوباره.
ز. میگه چون خودت نمیخوای عوض شه، پس عوض نمی شه. م. هم همین رو میگه. بابا خب چه اشکالی داره. اصن میخوام همینجوری بمونه. ببینم چی میشه. به قول هولدن:
Just for the hell of it.
هی جلوی خودمو گرفتم، هی ننوشتم، نخوندم، ندیدم. چی شد؟ بهتر شدم؟ نه. شرایط عوض شد؟ نه. پس شروع کردم به خوندن، دیدن، گشتن، مرور کردن، دوباره دیدن و بازم دیدن. حالا هم که دارم مینویسم. شرایط عوض شده؟ نه. بهتر شدم؟
:)
کاین سختدلی و سستمهری
جرم از طرف تو بود یا من؟
* * *
نفهمیدم چی شد. دیدم کلی مسج اومده. همین یکی دو هفته پیشش بود که رفته بودم خونهاش تا از گربهاش مراقبت کنم دو روز. چون خودش رفته بود مسافرت و نمیخواست گربهاش تنها بمونه. ما هم قرار بود بریم شمال سه چهار روزه، اما برای اینکه برم اونجا و حواسم به گربه باشه و نگران نباشه، مسافرت رو به هم زدم. یه نصفه روز فقط رفتیم چالوس و برگشتیم و شبش هم من رفتم اونجا. بعدش که برگشته بود و تشکر که هیچی، حتی یک کلمه هم باهام حرف نزده بود، حدس میزدم که یه چیزی شده. خودمم خبر نداشتم. نوشته بود که باید ازم فرار کنه و خسته شده از رفتارای من و این حرفا. هیچ مهلت دفاعی هم بهم نداده بود. یه بند نوشته بود و گفته بود و گفته بود.
اول گفتم خب دیگه، این وضعیت رو حتما نتونسته تحمل کنه و خواسته تموم شه. ولی خب چرا با ریدن به من؟! با خرد کردن من؟ نفهمیدم. رفتم مسیجای قبلی رو خوندم. بهش گفته بودم که ناراحتم از اینکه وقتی به هر کدوم از دوستام میگم قراره با ماماناینا بریم خارج از ایران واسه زندگی، هیشکی نمیگه چرا، چطوری، پس دوستات چی یا اینکه مثلا دلمون برات تنگ میشه. همه میگن آره، حتما برو. اولین حرفشون همینه. میدونم، مسخره است. ولی خب آدم دلش به همین چیزا خوشه. اونم تو شرایط بگایی اون موقع من. اونم من که جز رفیقام و رابطههام هیچی تو زندگیم نداشتم و ندارم. اینارو بهش به عنوان درددل گفتم، به عنوان یه دوست. نفهمیده بود. یه برداشت دیگه کرده بود. گفت لوس نکن خودتو. نمیفهمیدم. چرا باید خودمو براش لوس میکردم؟ چیزی نگفتم.
بعدش به نزدیکترین دوستم هم گفتم که اوضاع اینجوریه. شاید برم. اونم یهو بدون هیچ حرفی گفت آره، برو، اینجا نمون. این دیگه حسابی اعصابمو خورد کرد. از همه انتظار داشتم جز اون. بازم میگم که میدونم، خیلی مسخره و بچهگانه است. اما تو اون شرایط همه چی احمقانه و بچهگانه بود. اگه کسی چهار سال پیش میومد بهم میگفت که بهترین دوستت به خاطر یه نفری که یک سال و نیمه اومده تو جمعتون، میرینه به تو و ده سال رفاقت، حتما بهش میخندیدم و میگفتم چقدر احمقی. اعصابم خورد بود. از خودم، از خانواده، از هر چی که داشت اتفاق میفتاد و کنترلش دست من بود. رفتم تو توییتر نوشتم که باشه، میرم. اینجا که به تخم هیشکی نبودیم.
اون به خودش گرفته بود. فکر کرده بود دارم تیکه میندازم. (چرا باید تیکه بندازم؟!) بعدش اومده بود اون حرفارو بهم زده بود. که باید فرار کنه ازم. که باید درمان شم. که عزت نفس ندارم. که حتی حاضر نیست حرفای منو بشنوه و اگه بهش پیامی بدم، نخونده پاک میکنه.
خواستم بگم منظورم با تو نبود. این بود قضیه. اعصابم از یه جا دیگه خورد بود. مثل همیشه که وقتی اعصابم از یه جا دیگه خورده، میام تو توییتر یا وبلاگ مینویسم. نگفتم. چه حرفی دیگه؟ میخواستم با حرف زدن و توضیح دادنم، چه چیزی به دست بیارم؟ همون موقعها تو فکر این بودم که شاید بشه برگشت. شاید بشه کاری کرد. اما این حرفا دیگه واسم تیر خلاص بود. تموم شده و دیگه هم درست نمیشه.
ما خود زدهایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام
* * *
رفتم تجریش. کاسه دستمه. هیچ امیدی ندارم. فقط اومدم که اومده باشم.
Just for the hell of it.
هیچی نیست. هی میگردم. دیگه امیدی ندارم. بابا به هر حال یه ردی، بویی، مزهای باید این دور و برا باشه. نیست. خسته میشم. میشینم اون گوشه زیر پل، همونجا که تو تاکسی نشسته بودیم و گفته بود میتونی این دست خطو بخونی؟ تونسته بودم. سیگار روشن میکنم. سیگاره تموم نمیشه. هر چی میکشم، تموم نمیشه. خسته میشم. پرتش میکنم رو زمین. شروع میکنم آروم آروم و پیاده رفتن سمت سیدخندان. هر چی میرم، نمیرسم. میترسم. سرعتم رو بیشتر میکنم. پشت سرمو نگاه میکنم و میبینم ته سیگاره که انداخته بودمش زمین، دست و پا درآورده و داره دنبالم میاد. کلی بو و مزه هم هستن. بیشتر میترسم. سرعتم رو زیاد میکنم. یهو میبینم دور و برم سیاه شده. سایه است. کل شهر رو یه سایه بزرگ گرفته. خیابونا و اتوبانا یهو خالی از ماشین شدن. وایمیسم و بالا سرمو نگاه میکنم. همهچی از حالت معلق در اومده و داره میاد پایین، سمت من. پل سیدخندان جلومه. دوباره شروع میکنم دوییدن تا برسم زیر پل و همه چی نخوره تو سرم. هر چی میدوام، نمیرسم. هی میدوام و نمیرسم. مزه ها و بوها و تههای سیگار از پشت دارن دنبالم میکنن و همه چی داره از اون بالا خراب میشه رو سرم. همینجوری که دارم میدوام، اون دیوث رو میبینم که اونور خیابون وایساده و از اون لبخندای همیشگی احمقانهاش داره تحویلم میده. یه حس پیروزمندانه منزجرکنندهای تو لبخندش هست. چرا تا حالا نفهمیده بودم؟ ده سال زمان زیادی نیست؟ به پل نمیرسم. سایه هی داره تیره و تیرهتر میشه. همه چی از اون بالا میاد و شترق…میخوره فرق سرم. نمردم. لعنتی. هنوز نمردم.
گفتم اگر لبت گزم، میخورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم، قصه دراز میکنی…
* * *
تولدا غمانگیزن. دست خودمون نیست. هر کارم بکنی، غمانگیزن. آدم برمیگرده، یک سالی که گذشت رو مرور میکنه و میبینه که یه سری چیزا هستن که اگه همه کادوها و خوشیا و جشنای تولد دنیا هم جمع بشن، نمیتونن جاشو بگیرن و هر چقدرم که کاسهات بزرگ باشه و تجریش تا سیدخندان رو بری و برگردی، بازم یه جاهایی ازت سوراخ میمونن و هیچوقت نمیتونی تیکههای گمشده رو پیدا کنی.
رزولوشنم برای سال جدید اینه که دست به تغییر هیچی نزنم. بذارم همه چی همینجور بمونه و تلاشهای بیهوده و از سر استیصال این مدتم رو بذارم کنار. هی بخونم و بنویسم و ببینم و بببینم و بخونم و بنویسم و ببینم و ببینم.
Just for the hell of it…
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت
***
با بخت جدل نمیتوان کرد
حالا که طریق دیگرم نیست…
________________
پ.ن: نمیدونم دیگه کی اینجا بنویسم. معلوم نیست. شاید آخرین پست باشه، شایدم نه. به یه سری دلایلی که بهتره واسه خودم بمونه. فقط اینکه از اینجا و این فضا خسته شدم. نیاز به زمان دارم. دیگه حداقل باید تلاشش رو بکنم که! منم باید بتونم رها کنم و گذر کنم و به زندگی خودم برسم.
فعلا خداحافظ. میرم که به زندگی خودم برسم.
۲۷ اکتبر. آخرین بار.
باورش برای خودم هم سخته که از اتفاق اول نه ماه گذشته، از اتفاق دوم هشت ماه و از اتفاق سوم دو ماه. حال عجیبیه. چون نمیتونم باور کنم که نه ماه گذشته و در عین حال، وقتی به اتفاق اول فکر میکنم، انگار سالها گذشته ازش. انگار سالهاست دیگه اون آدمی که ده سال رفیقم بود رو ندیدم و اصلا نمیشناسمش. حال عجیبیه چون نمیتونم توصیفش کنم. مگه نه اینکه پارسال همین موقعها، تولدم رو هم گرفته بودیم و خونه ما کمپ بود و همه چی سر جاش بود؟
غصه و ناراحتی؟ نه. حسرت؟ نه، حتی دیگه حسرت هم نمیخورم. تعجب میکنم. میدونم، چند وقت پیش همینجاها گفته بودم که دیگه هیچی متعجبم نمیکنه. دروغ گفته بودم. البته اون موقع نمیدونستم که دارم دروغ میگم. الان میفهمم. زمان چیز عجیبیه. گذر زندگی عجیبتر.
واقعا دوست دارم که هفته بعد وقتی به تولدم فکر میکنم، خلاف این ثابت شه اما الان دارم به این فکر میکنم که امسال احتمالا غمگینترین تولد عمرم رو خواهم داشت. فرقیم نداره که چقدر دورمو شلوغ کنم، فرقی نداره که چقدر مست باشم یا حتی چقدر بخندم و برقصم، چون خودم هم میدونم که قرار نیست چیزی عوض بشه و اگه تا الان حداقل تلاش میکردم که عوضش کنم، دیگه حتی تلاش هم نمیخوام بکنم. اینو وقتی فهمیدم که کلی خرت و پرت مثل گوشی جدید و دستگاه جدید و ساعت جدید برای خودم خریدم ولی دیدم نه، این اداها واسه من کارساز نیستن.
تو تاکسی نشستم. لبخند میزنم. خاطرهها و تصاویر. در نهایت چیزی که ما رو میکشه، همیناس: خاطرهها و تصاویر. از طرف بانک اس ام اس میاد. اس ام اس رو که میخونم، بیشتر خندهام میگیره. زندگی خیلی مسخره است. شوخیاش خیلی باحالن. روشای جالبی واسه یادآوری خودش بهت داره. واسه خودم میخونم:
سر من وقتشه زیر آب بره
بمونم تو ماه جاری واسه کی؟
یا حقوقمو به کی هدیه بدم؟
یا برم اضافه کاری واسه کی؟
اینجا نوشتن واسم سخت شده. اینجا رو هم کمکم دارم به گا رفته محسوب میکنم. چرا؟ به همون دلیلی که وبلاگای قدیمیم به گا رفت. به همون دلیلی که همهچی به گا میره: آدما.
البته از طرفی هم به این فکر میکنم که واسه اون جماعتی که من میخوام به خاطرشون دیگه اینجا ننویسم، احتمالا کوچکترین ارزشی ندارم. اگه اینجوری باشه، خیلی هم خوبه. به همین ترتیب ادامه میدیم. ولی خب دوست ندارم حرفای اینجا بشه سوژه جمعای خاله زنکی و رفاقتای حال به هم زنشون.
در نهایت هم که به تخمم دیگه.مثل همه چی دیگه. انقدر همه چی رو گرفتم به تخمم که یارو رو هفته پیش تو مهمونی دیدم. همونی که گند زد به همه چی. اما خب، چی شد؟ هیچی. تا خرخره مست کردم و رقصیدم. رقصیدم و رقصیدم.
یک طرف میدان شهرداری را سنگفرش کرده بودند. سه طرف دیگر را هم کلا کنده بودند چون شهردار میخواهد هر چهار طرف را سنگفرش کند. راننده تاکسیها و فروشندهها حسابی ناراضی بودند. حق داشتند. میدان اصلی شهر بسته بود و رفت وآمد به شدت سخت شکل میگرفت. وارد شهر که شدیم، باران میآمد. به سمت تهران هم که راه افتادیم، همچنان باران میآمد. وارد که شدیم، یاد اسکمو و خونه خاله و کلوچه فومن و پیتزا دریا و ساحل و بندرانزلی و بازار افتادم. خیابانهای کوچک و تنگ رشت را میدیدم و نفسم به شماره میافتاد. گفتم کاش میشد بیایم اینجا. اینجا میتونم زندگی کنم. مامان خندید. خواهر پرسید مگه تهران زندگی نمیکنی؟ گفتم نه. تهران فقط هستم. این را از شبیک، شبدو یاد گرفتم. خیلی جمله شیک و در عین حال عجیبی است. «در عین حال» چون دیگر چیزهای شیک عجیب نیستند.
آن طرف که سنگفرش کردهاند، حسابی خوشگل شده است. وسط خیابان را صندلیهایی دوتایی گذاشتهاند. یکی دو تا عکس میگیرم و بعد دوربین را فراموش میکنم.
گربهام حالاتی مخلوط از کنجکاوی و ترس را نشان میدهد. اولین بار است که از خانه بیرون آمده. صدای باران اذیتش میکند و حاضر نیست از بغل من بیرون بیاید. حس مسخرهای است. دوستداشتنی و سنگین است. به سوییت که میرسیم، اصلا غذا نمیخورد و دستشویی نمیکند. نگران میشوم. به دکترش زنگ میزنم. میخندد. میگوید اشکالی نداره. میخواد ایمنی محیط رو چک کنه. یک ساعت بعد، آرامآرام میرود سمت ظرف غذا.
با خانواده رفتم. خانوادهای که ده سال است دیگر «خانواده» نیست. با خانواده رفتم اما خیلی هم بد نبود. بعضی مواقع خوش هم گذشت. اما…
اما.
ماسوله رفتیم. خیابانها را یکی یکی بالا رفتیم. به امامزاده که رسیدیم، بقیه رفتند تو تا نماز بخوانند. من به راهم ادامه دادم. رفتم بالا. همچنان باران میآمد. مه عجیبی بود. عجیب هم نه. در واقع مه بسیار عادی و سادهای بود. من عجیب بودم. خیابانها عجیب بودند. آدمها عجیب بودند. دوربینم را بیرون آوردم و عکس گرفتم. هیچکدام خوب نشدند. این را البته از قبل میدانستم. عکاسی در ته لیست کارهایی وجود دارد که درشان نه پیشرفتی میکنم و نه دست از انجام دادن آنها میکشم. کارهایی که در آن خوب نیستم و با اینکه میدانم خوب نیستم، آنها را ادامه میدهم.
برای خودم شعر میخواندم. بلند بلند. چند نفری سرشان را برگرداندند و نچنچ کردند. مهم نبود برایم. داشتم لذت میبردم. برای اولین بار در شش ماه گذشته، داشتم واقعا میخندیدم و واقعا حس خوبی داشتم.
برای خودم میخواندم:
تابید
سوخت فضا را نگاهها
بر هم رسید، در هم خزید
در سینه عشقهای سوخته فریاد میکشید
ای یاس، ای امید!
صدای جیغ و فریاد مامان، من را به خودم میآورد. لبه پرتگاهی ایستاده بودم که زیرش جز مه هیچ نبود.
* * *
شدم مثل بچهها. اصلا شدم مثل گربه خودم. از چیزای جدید میترسم. از آدمای جدید میترسم. به لطف و مرحمت «دوستان» خیلی خوبی که دارم، اعتماد کردن به بقیه واسم شده مثل هفت خان رستم. اونایی هم که زمانی بهشون اعتماد داشتم دیگه ندارم. به خودم میگم اون وقتی که داشت میگفت تو بهترین بودی، راست میگفت یا نه؟ اصلا اون که هیچ، به جایی رسیدم که میگم اصلا دوستم داشته یا نه، نه تو اون لحظه، تو کل زمانی که با هم بودیم. اصلا زمانی بوده که دوستم داشته باشه یا نه. اصلا اون که هیچ. بقیه آدمایی که تا حالا باهاشون بودم و ادعاهای مختلف کردن، کدوماش درستن؟ مگه نه اینکه یه رفیق ده ساله منو واسه هوا و هوس خودش کنار گذاشت و یکی دیگه هم به خاطر کار و یکی دیگه هم…. راستش مهم نیست واقعا. مهم نیست که دقیقا چی شده که به اینجا رسیدم. چیزی که مهمه «من الان» هستم که شدم یه آدم ضعیف و آسیبپذیر که ممکنه سر سه دقیقه دیر رسیدن به یه قرار از هم بپاشم و پخش شم کنار پیادهرو. واقعا مهم نیست. مهم اینه که منی که تو این ده سال بیشترین فاصله را با خانوادهام داشتم و حتی هنوزم دارم، ترجیه میدم با اونا باشم تا با دوستام و آشناهام و همکارا و هر کی دیگه. چون هر چقدرم که بد باشن، حداقل یه خوبی دارن و اون اینه که نمیتونن هر وقت ازت خسته شدن و حوصلهشون سر رفت، بندازنت دور. نمیتونن وقتی همه امیدتو میذاری روشون، یهو بیان بگن من دیگه خسته شدم از کارات. نمیتونن وقتی از یه رفتارت خوششون نمیاد، یهو بیان بگن چون آدم گهی هستی دیگه باهات کاری ندارم. حداقلش اینه که دلت خوشه که همیشه هستن. مگه اینکه بمیرن.
تصمیمم رو گرفتم. قطعی. میخوان جمع کنن برن دوبی.همه منتظر تصمیم منن. من بگم آره، همه میریم. بگم نه، هیشکی نمیره. گفتم باشه، منم میام. به مامانم که گفتم از تعجب خشکش زد. گفت تو؟! الان این تویی که داری میگی میای؟! گفتم آره. گفت مگه پارسال نگفتی هر اتفاقیم که بیفته من میخوام ایران بمونم و نمیخوام دوستامو از دست بدم و من واسه آدمای دور و برم زندگی میکنم و نمیتونم دوستامو تنها بذارم؟ گفتم چرا مامان، همهش خودم بودم. همهشو خودم گفتم.
به غیر از همه این چیزا، این حس واسم مونده که حتما من ارزششو نداشتم. حتما رفاقت من ارزششو نداشته. که یکی از رفیقای ده ساله به خاطر یه دختری که خوشش اومده و اون هم قبلا دوستدختر من بوده، برینه به این همه سال رفاقت و یکی دیگه هم به خاطر اینکه از کار مشترکمون کشیدم بیرون، بیاد بگه نه دیگه سلامی، نه علیکی، منم تو خیابون دیدی راهت رو کج کن. کی؟ کسی که از همه بیشتر بهش نزدیک بودم. کسی که از همه بیشتر بهم نزدیک بود. حتما من ارزششو نداشتم که کسی که از همه این اتفاقا خبر داره و میدونه تنها اتفاق مثبت تو زندگیمه، یهو بیاد بگه از کارات و رفتارات و حرفات خسته شدم. این حس که همه این مدت رو تو توهم زندگی کردم. توهم اینکه من نقش خیلی مهمی تو زندگی این آدما دارم. توهم اینکه واسشون مهم هستم. توهم اینکه ارزش ریسک کردن و خطر کردن رو دارم. اینکه این آدما حاضرن به خاطر من فداکاری کنن. فداکاری چیه. هیچکدومشون حتی یک بار هم سعی نکردن جای من باشن. ببینن چی داره به سرم میاد.
همه این اتفاقا هم داره تو دهمین سالگرد میفته. همین الان بگم، هر حرفی که بزنید قبول دارم. چشمبسته. کاملا حق با شماست. چقدر چسناله میکنه. چقدر مظلومنمایی. چقدر لوزر. چمیدونم. هر چی. هر چی که بگین قبول دارم. حتی سعی نمیکنم از خودم دفاع کنم یا اینکه قانعتون کنم که نه، اینطوری نیست. ولی خب باید بگم. باید واسه خالی شدن خودمم که شده بگم. چون انقدر سر خودمو با کار و کلاس و ترجمه شلوغ کردم که وقت نمیکنم برم تراپی و کلا دو تا دوست داشتم که میتونستم باهاشون حرف بزنم. یکیشون که کار واسش مهمتر بود و اون یکی هم انقدر خودش بدبختی داره که اصلا دلم نمیاد براش حرف بزنم. خلاصه. دهمین سالگرده و من حتی قبل از همه این اتفاقا، این سال واسم مهمتر بود. چون آدم شاید سال چهارم و هفتم و هشتم رو یادش نیاد. اما سال دهم همیشه یادشه. چون عدد گندهایه. همیشه مطمئن بودم که سال دهم یادم میمونه. ولی خب نه اینطور. تصویری که تو ذهنم داشتم این بود که تو مراسم سالگرد، عموهام هستن و بابابزرگم رو صندلی نشسته و مثل همیشه مسخرهبازی درمیاره و رفیقام هستن که دلداریم بدن و من حسابی مغرورم از اینکه تو دهمین سالگرد هم دوستام فراموشم نکردن و کنارم هستن و منم میام خونه و خودم رو واسه دوستدخترم لوس میکنم. اما خب. بابابزرگ رفت و یکی از عموها هم رفت و رفیقامم که. رفتن. هیچی دیگه. بقیهشم هیچی.
اینجا هم باز باید تشکر کنم از دوستان خوبی که دارم به خاطر اینکه امسال رو بیش از پیش واسم «بهیادموندنی» کردن و کاری کردن که اگر خودم هم بخوام، دیگه نتونم فراموش کنم. پیشاپیش از درد و غم و غصه و اشکی که ده سال بعد موقع فکر کردن به این مواقع سراغم میاد، ازشون تشکر میکنم. دمتون گرم. مرسی که از هیچ فرصتی واسه تخریب این دلقک له درب و داغون دریغ نکردین. مرسی که تو حساسترین مواقع «کنارم» بودین. مرسی که نشون دادین چقدر تحمل دارین و بعد از همه کارهایی که براتون کردم و همه فرصتهایی که واسه جواب دادن داشتین، بهترین موقعیت ممکن رو انتخاب کردین و سختترین ضربه رو زدین. دست مریزاد.
من فقط میخواستم کنارتون باشم. همین. چیزی که هیچوقت نفهمیدین.
* * *
اینارو که مینوشتم، بغض ولم نمیکرد. ولی تخمم. دیگه همه چی به تخمم.
ازم پرسید که چرا اینطوری شدی. گفتم چطوری. گفت اینطوری که به من میگی با یکی آشنات کنم، کاری که تا حالا نکردی. میگم نمیدونم.
ولی میدونم.
خودش هم میدونه. بالاخره تو همه این سالا، منو بهتر از همه دوستام شناخته. وقتی که نتونسته درکم کنه، بهم تهمت نزده، نپیچونده، نگفته چقدر ناله میکنی. خیلی راحت اومده گفته که این حرفتو نمیفهمم. این کارتو نمیفهمم. همونجوری که منم در قبالش همین رفتارو داشتم. تنها دوستی که واقعا میتونم ادعا کنم بهم نزدیکه و تو چند تا مورد، من رو بهتر از خودم شناخته.
شب که میرسه خونه، تو تلگرام واسم میزنه که فهمیدم. میگم چی. میگه اینکه انقدر لهله میزنی. از عبارتی که به کار میبره خوشم نمیاد اما چیزی نمیگم. میگم خب، چیه به نظرت. میگه به خاطر سالگرده، نه؟ چند دقیقه به صفحه نگاه میکنم و لبخند میزنم. بعد جواب میدم آره، نمیخوام تو دهمین سالگرد تنها باشم.
چون بیاید روراست باشیم و راست میگن. من مظلومنما هستم. یعنی از اتفاقات تلخ و بد زندگیم واسه تایید و احساسات بقیه استفاده میکنم و بهشون نیاز دارم. برای همینم، دوست ندارم تو بدترین موقع سال و تو چنین زمانی، تنها باشم. دوست ندارم بعدا که گذشته رو مرور میکنم، ببینم مجبور بودم دهمین سالگردو خودم تنهایی طی کنم و مثل دیوونهها، ونک تا ولیعصر رو پیاده برم و هی سیگار بکشم و پست راک گوش بدم و اون بغض لعنتی حالبههمزن اعصابخوردکن، نشکنه. هی آدما رو ببینم و هی حالم بدتر شه و به خودم فحش بدم که چرا تو این سالا رابطهام با خانواده رو قویتر نکردم و الان انقدر ازشون دورم که وارد شدن به قبیلهشون هم ترسناک به نظر میرسه. چون تو این مدت فقط رو دوستام سرمایهگذاری کردم و جواب این سرمایهگذاریم بعد ده سال چی شد؟ یکیشون که به خاطر اینکه مخ یکی دیگه رو بزنه رید به ده سال رفاقت و یکی دیگه هم که مثلا فکر میکردم تو این جمع بهم از همه نزدیکتره، سر کار و شراکت و این دعواهای مسخره زد زیر همه چی و گفت دیگه نه سلامی، نه علیکی و هر وقت منو تو خیابون دیدی راهتو کج کن. خب آدم به اینجا که میرسه، میفهمه اشتباه کرده دیگه. اصن از این به بعد، گرفتن تصمیمای بزرگ رو میخوام به عهده خانواده بذارم. میخواین بریم دوبی؟ باشه، بریم. من دیگه حرفی ندارم. من دستام بالاست و آروم آروم و با فاصله پشت سرتون میام. من تسلیم. چون اینجا که به هر دری زدیم، بسته بود.
خلاصه اینکه، فهمید که دوست ندارم تو سالگرد دهم تنها باشم. دوست دارم وقتی به گذشته نگاه میکنم، ببینم گرچه سال بگایی بود و گهترین بود و همه چی به هم ریخت و کون خودمو با کار و کلاس و مدرسه و وام و فسط و قرض پاره کردم ولی حداقلش یه نفر بود که واسش حرف بزنم، که واسش همون مظلومنمایی بکنم، که این سال لعنتی حداقل یه نکته مثبت داشت. یه چیزی داشت که به امیدش بشه ادامه داد. چون دیگه هیچچیزی به نظرم امیدوارکننده نمیرسه. فکر میکنم واسه همینه که کابوس دیدنم تقریبا متوقف شده و شبا راحتتر میخوابم. چون اون موقع همیشه استرس و نگرانی پیدا کردن امید تو زندگیم داشتم. همیشه دنبال چیزی بودم که ازش واسه خودم امید بسازم و وقتی پیداش نمیکردم، روانم گاییده میشد و شبا میشد کابوس تایم. الان اما که میدونم از این خبرا نیست و تا تهش همینجوریه و فرقی نمیکنه کجا باشی و بالاخره به یه نحوی کونت قراره پاره شه و باقی فسانه است، خیالم راحت شده. پیدا کردن چیزی که وجود نداره، خیلی سخته.
عنوان این پست قرار بود باشه: «سال پیش بود، شاید همین موقعها.» بعد دیدم که همین موقعها نبود. بعد دیدم که حتی آدمایی هم که فکر میکردم، نبودن. بعد دیدم حتی جاش هم دیگه اونجا نبود و آخرسر گفتم نکنه شاید حتی سالش هم سال پیش نبود؟ بیشتر بهش فکر نکردم. گفتم واقعا مهم نیست. مگه تو اصل قضیه فرقی حاصل شده؟ جای یه سری آدما و نقششون با هم عوض شده. وگرنه اونی که میره، همیشه میره و تویی که فرار کردی، بازم فرار میکنی.
هی میچرخیم و میچرخیم.
امشب هم تنها هستم. قبلا از این تنهاییهایی هر چند وقت یک بار خیلی خوشحال میشدم. الان؛ نه. شاید به خاطر اینکه تنهاییها بیشتر از هر چند وقت یک بار شدهاند یا شاید به خاطر اینکه دیگر هیچ چیزی فرقی ایجاد نمیکند. تفاوتی ندارد. تنها. شلوغ. یک نفر. دو نقر.
شام، ماکارونی دیشب است. کمی از آن را میکشم روی بشقاب و میگذارمش توی ماکروفر. وقتهایی که تنها هستم و باید تنها غذا بخورم، هاردم را وصل میکنم به تلویزیون و فرندز میبینم. پروسهاش این شکلی است که بیست دقیقه دنبال اپیزود دلخواه میگردم و در این مدت غذایم هم سرد شده، بعد که اپیزود موردنظر را پیدا کردم، در حین شام خوردن آن را میبینم و غذا خوردن هم نهایت ده دقیقه طول میکشد. اپیزود را نصفه و نیمه ول میکنم و میروم توی تراسمان سیگار میکشم. امشب اما اپیزود دلخواه را نتوانستم پیدا کنم. هی دو دقیقه از یک اپیزود را میدیدم و کمی ماکارونی میخوردم و دوباره میفتادم دنبال یک اپیزود دیگر. بعد از نیم ساعت گشتن و سرد شدن کامل غذا، فهمیدم که دیگر نمیتوانم فرندز نگاه کنم. حداقل فعلا و برای مدتی. واقعا کشف سنگینی بود. دلیلش را میدانم. به همان دلیل که خیلی آهنگها را هم دیگر نمیتوانم گوش کنم. خیلی جاها هم دیگر نمیتوانم برم. چون بعضی کارها به اسم بعضیها ثبت میشود و از آنجا به بعد باید فقط انجام دادنشان را متوقف کرد. احتمالا کسی متوجه نخواهد شد. مهم نیست. چارهاش را میدانم: زمان.
شام را برگرداندم توی قابلمه و لم دادم روی مبل. «صید قزلآلا در آمریکا» را برداشتم. راستش از این سی، چهل صفحهای که تا الان خواندهام، هیچی نفهمیدم. حتی نمیدانم کتاب مال کیست و از کجا آمده. مطمئن هستم که خودم آن را نخریدهام. پشت آخرین صفحه سفید کتاب نوشته شده: «21 اردیبهشت 88 / آتفه». چند صفحه که میخوانم، کتاب را میگذارم کنار. دلم یک سیگار دیگر میخواهد. اگر در دوران اوجم بودم، این کتاب را در یک بار نشستن و خواندن تمام میکردم. همانطور که «مرد بیوطن» وونهگات را یک شب تا صبح خواندم. یا ناتور دشت را، و وقتی که تمام شد، چند دقیقهای مات و مبهوت ماندم و دوباره شروع کردم از اول خواندن. چند سال بعد که برگردم به این روزها، میبینم که در دوران اوج هیچچیزی نبودهام. و چه حسی باشکوهتر از این.
سیگار نمیکشم. کتاب را میگذارم کنار. خوابم میبرد. کابوس موجودات عجیب پوشیده از لباس با چشمهای جذامی (+) را میبینم. بیدار که میشوم، کلی عرق کردهام اما هیچ حس خاصی ندارم. یعنی دیگر مثل قبل نمیترسم. کمی آب میخورم و لیوان در دست، مینشینم روی مبل. یاد دورانی میفتم که پیش روانشناس میرفتم و یاد حرف خانم دکتر؛ که میگفت ذهن ما قابلیت تولید آیتمهای جدید رو نداره. میگفت مثلا شما نمیتونی یه رنگ کاملا جدید تو ذهنت درست کنی، یا یه صدای کاملا جدید از خودت درآری. همه و همه چیزهایی بودن که قبلا ذهنت دیده یا شنیده. میگفت کابوسها هم همینطوری هستن. چیزهایی که ما تو کابوس و رویا میبینیم، در واقع چیزهایین که یا قبلا دیدیم و نمیخوایم به یاد بیاریم، یا اینها تفسیرهایی از پدیدهها و آدمها و اتفاقات روزمره زندگیمون هستن که تو ناخودآگاهمون به شکل اون موجود یا اون صدا یا اون تصویر تو کابوس دراومده. هیچوقت نرفتم درست و حسابی راجع بهش تحقیق کنم و ببینم حرفهای خانم دکتر از لحاظ علمی ثابت شدهاند یا صرفا نظرات خودشون بوده. درهر صورت.
بیدار که شدم، نمیترسیدم اما یک حس دیگر داشتم. یک آسودگی. حسی که بعد مدتها دلتنگی، وقت دیدن کسی به سراغت میآید. نمیتوانم بگویم دلم برای این کابوس و موجودهای توی آن تنگ شده بود اما انگار که دوباره این کابوس را دیدم، خیالم راحت شد که این بخش از وجودم هنوز هست. نمیدانم دارم خوب و درست توضیح میدهم یا نه و اینکه اصلا راه درستی برای توضیح دادن چنین حسی وجود دارد یا نه. چیزی شبیه به آسودگی بود.
چند وقت پیش بختک افتاد روم. خارجیها بهش میگویند Sleep Paralysis. دومین بار در یک هفته؛ رکورد جدید. هیچ چیزی شبیه خواب نبود. بیدار بودم و همه چیز را متوجه میشدم ولی نمیتوانستم تکان بخورم. صداهایی میشنیدم. مثل پچپج. دو سه بار سعی کردم که بلند شوم؛ نتوانستم. انگار یک جسم سنگینی روی سینهام انداخته بودند. چشمانم را میبستم و همه زورم را میزدم که هوشیار شوم یا تکان بخورم. نمیشد. صداها همچنان بودند و انگار بیشتر و بلندتر هم میشدند. .واقعا ترسناک بود. مدتهاست که کابوس میبینم و فکر میکنم در آن دسته از آدمها هستم که بختک هم زیاد برایشان اتفاق میفتد اما این بار واقعا همه چیز متفاوت بود. این بار سنگینی چیزی یا کسی را واقعا روی بدنم حس میکردم. صداها را به وضوح کامل میشنیدم. برای آخرین بار، چشمانم را بستم و همه زورم را یک جا جمع کردم و وقتی چشم باز کردم، دیدم توی پذیرایی هستم و مادرم با قیافه نگران و خوابآلود جلویم ایستاده بود. گفت چیه؟ چی شده؟ گفتم بختک. وحشتزده گفت: دوباره؟! گفتم دوباره. رفت و برایم یک لیوان آب آورد. گفتم چی شد اومدی بیرون؟ گفت داشتی داد میزدی و راه میرفتی.
یادم نمیآید.
* * *
جمعه گذشته اولین سالگرد عمویم بود. یعنی سالگرد واقعیش میشد یکشنبه، یازدهم. مراسمش را جمعه گرفتند. برادرم و همسرش نیامدند چون بچهشان یکشنبه هفته پیش به دنیا آمد و آخ که چه بچه آرام و قشنگ و همهچی تمامی است. آمدنش زندگی تقریبا همهمان را عوض کرده. فسقلی هنوز دو هفته هم نشده که آمده ولی هر وقت که کنارش هستیم یا بهش فکر میکنیم، خنده روی لبمان مینشیند و خوشحال میشویم. اما خب نمیشود که همیشه کنارش باشیم و همیشه بهش فکر کنیم.
من هم نمیخواستم بروم. سالگرد را میگویم. فقط به خاطر پسرعمویم رفتم. چهار شماره آخر مجله را برایش بردم و چند تا بازی ایکس باکس که تازه برایش خریدهاند. از این یکشنبه، دیگر نمیتواند با خودش بگوید: «بابام پارسال این موقع زنده بود.» خودم هم سال اول همین کار را میکردم. یک بیماری عجیب بود واقعا. اوضاع برای این طفلک که دوم راهنمایی قرار است برود، بدتر هم هست. من حداقل وقتی به یک سال پیش از حادثه فکر میکردم، خاطرات (نسبتا) خوب یادم میآمد. پسرعمویم اما به یک سال قبلش هم که فکر کند، یاد مریضی و خودکشی ناموفق و دعواهای پدرش میفتد. خوب نیست. اصلا.
در راه برگشت توی ماشین، خوابم برد. در ماشین بهتر از هر جای دیگری میخوابم. ماشین در حال حرکت در واقع. کشف جدید چند روز پیشم است. انقدر راحت و آرام خوابم میبرد که خودم هم تعجب میکنم. چون من به شدت سخت میخوابم و خوابم هم بسیار سبک است. اما در ماشین و بین آن همه سر و صدا و ترافیک و موزیک، راحت میخوابم. در واقع خوابم انقدر سنگین شده بود که خواهرم و همسرش، با دهن باز و قیافه خندهداری که موقع خواب پیدا کرده بودم، در ماشین سلفی گرفته بودند و بعدش آن را به من نشان دادند و گفتند که واقعا عجیب بود که بیدار نشدی. خیلی سر و صدا کردیم.
رسیدیم خانه. ساعت یک و نیم نیمهشب است.
روی تختم هستم. سعی میکنم بخوابم. ساعت پنج و نیم صبح است.
* * *
شنبه تا چهارشنبهام عملا یک روز هستند. یک روز طولانی که کش میآید و در واقع پنج روز طول میکشد. البته سهشنبه را میتوانم از این روز طولانی جدا کنم. اما بقیهاش یکی است. صبح بیدار میشوم، چای میخورم، کار ترجمه انجام میدهم، سعی میکنم بنویسم و هر بار پس از شکست، دوباره برمیگردم سر ترجمه و بعد فکر میکنم (البته بیشتر اینجوری است که فکرها من را میکنند.) نگران میشوم و بعد استرس میگیرم و بعد برای اینکه استرسم کم شود، میروم بیرون از خانه و کافه و قهوه و شیک شکلات و تست ژامبون و سیگار و سیگار و سیگار. بعد ساعت چهار میشود. دو تا کلاس پشت سر هم دارم. دوشنبهها و چهارشنبهها درس یاد میدهم. شنبهها و یکشنبهها، درس یاد میگیرم. مثلا. که واقعا اینها هیچ فرقی با هم ندارند. همهاش مسخرهبازی است. کار اضافی است. گول زدن است. قدمهای الکی و تلاشهای بیوده که بعدا حداقل شرمنده خودم نباشم. حتی از این هم پستتر؛ که بعدا بگویم خواستم ولی نشد. بهانهای جدید، بهانهای بهتر.
پنجشنبهها و جمعهها هم تفاوت چندانی با روزهای قبلش ندارند. همانقدر ملالآور و همانقدر خستهکننده. با این تفاوت که دیگر کلاسی وجود ندارد. یعنی آنجا که از خانه بیرون میروم، در خود خانه ادامه پیدا میکند. استرس و ترجمه و کتاب و کتاب و کتاب و سیگار. البته اگر تنها باشم. اگر تنها نباشم، ترجمه و کتاب و کتاب و استرس و استرس و استرس.
راستش متاسف هستم. برای آن یکی دو نفری که از بقیه بهم نزدیکتر هستند و جلویشان ترسی از خودم ندارم و برای آنهایی که دورند و جلویشان فرقی ندارد که چطور باشم. در فاصله بین این دو گروه، جمعیت بسیار بزرگتری قرار دارد. آنهایی که تکلیفشان معلوم نیست. تکلیفم باهاشان معلوم نیست. مثل خانواده. مثل دوستانم. به طور کلی، همه کسانی که میشناسم و برایم اهمیت دارند و برایشان اهمیت دارم ولی هنوز با هم سالها و ساعتها و کیلومترها فاصله داریم و چارهای هم نیست. آنها از من نیستند و باشگاهشان هم عضو جدید نمیگیرد. کجدار و مریض پیش میرویم. تا کجا؟ نمیدانم.
«صید قزلآلا در آمریکا» میخوانم. چیزی از آن را نمیفهمم.
شام ماکارونی دیشب است.
* از کتاب «شبیک شبدو»
[کیریلف:] – «نه، من میدانم که نیست خدا. و ممکن نیست وجود داشته باشد!»
[پیوتر ستپانویچ:] – « این حرف شما درستتر است.»
– «تو هیچ نمیفهمی که آدمی که در سر داشته باشد این دو فکر را نمیتواند زنده بماند؟»
– «پس باید خود را بکشد؟»
– «تو جدا نمیفهمی که همین کافی است برای خودکشی؟ تو نمیفهمی که چنین آدمی فقط یک نفر هست میان صد میلیون نظیر شما، که نخواهد تحمل کند؟»
شیاطین (جنزدگان) : داستایفسکی / سروش حبیبی
* * *
تلویزیون سریال محبوبش در روزهای ماه رمضان یعنی «او یک فرشته بود» را برای بار دویست و چهلم گذاشته است. ما هم همچون ایام قدیم، چون هیچجای دیگری چیزی ندارد و ما هم ماهواره نداریم، موقع نهار و وسط روز او یک فرشته بود میبینیم. از مامان میپرسم اینو چه سالی ساختن؟ میگوید هشتاد و چهار. میگویم نه بابا، اون خونه دو طبقه بودیم. میگوید نه، یادت نیست. تازه اثاثکشی کرده بودیم خونه آخریه، ماه رمضونش اینو گذاشته بود. بعد یادم آمد و دیدم که درست میگوید. ولی خب بامزه است که مامان میگوید خونه آخری. انگار بعد مرگ بابا، زندگی دیگر ادامه پیدا نکرده و تاریخ، تمام شده است. جالب است که ما بعد آن دو بار اثاثکشی کردیم. ولی هنوز برای همهمان آن خانه بزرگ و دلباز دم اتوبان باقری، خانه آخری است.
* * *
لب تراس نشستهام. برای جند دقیقهای سعی کردم که به ترس از ارتفاعم توجهی نکنم و با خیال راحت سیگارم را بکشم. روی لبه کوتاه تراس نشستم. سیگارم را که درآوردم و روشن کردم، پسر پانزده-شانزده ساله همسایه طبقه پایین از تراس خودشان من را دید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. احساس قدرت میکردم؛ اگر کمی به سمت راست خم میشدم، از چهار طبقه میفتادم پایین. حتی بعدش برایم مهم نبود. اینکه زنده میمانم یا نه. بدون توجه به پسر همسایه و قیافه خندهدارش، آرام برای خودم زمزمه کردم:
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم روزنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟
چه کسی در اتاق میماند؟
هیچکس واقعا نمیفهمد
هیچکس واقعا نمیداند
یک بار. دو بار. سه بار.
* * *
میدان رسالت را به سمت متروی گلبرگ راه میروم. آهنگ گوش میدهم. آهنگ جدید که پلی میشود، میفتم توی اتوبوس تهران-قم. کنارم هماتاقیهایم نشستهاند که سالها و فرسنگها باهام فاصله دارند. بیست کیلومتر به قم مانده است. چشمم را میبندم و باز که میکنم، بالای قبری ایستادهام. قبر سه طبقهای که در دو طبقهاش عمو و پدربزرگم هستند. یک نفر کنار قبرستان ایستاده و گیتار الکتریک به دست دارد. از زمین فاصله میگیرم و چشم که باز میکنم، تمام شهر معلوم است. تمام جاده معلوم است. تمام قبرها معلوم هستند. یک طبقه و دو طبقه و سه طبقه و خاطرات نسلها و خاندانهایی که زیر خروارها خاک مدفون شدهاند. چشم باز میکنم؛ متروی گلبرگ را رد کردهام.
وارد مغازه میشوم و میپرسم که شیر کجاست. فروشنده به یخچال ته مغازه اشاره میکند و لبخندی میزد. از لبخندش خوشم نمیآید. بعد میگوید: آقای فلانی، ما دو سال و نیمه که اینجاییم. تا الانم جای محصولاتمونو عوض نکردیم. بعد شما هر بار میای، میپرسی که جای شیر کجاست، جای بستنی کجاست، جای روغن کجاست. و بعد باز خندید. من هم خندیدم. گفتم: آره، همینجوریه. دفعه بعدم بیام باز میپرسم. یادم میره. دست خودم نیست. فروشنده دوباره و این بار بیشتر و با دهانی بازتر خندید.
* * *
مادربزرگ پیر و چروکشدهام، زنگ زده خانه ما و با مادرم صحبت کرده است. به مادرم گفته: این بچهها منو آوردن گذاشتن کاشون. تو زنگ بزن بهشون بگو که چرا منو آوردن گذاشتن خونه غریبه. بهشون بگو خجالت بکشن که دو ماه شده نیومدن یه سر به من بزنن. بگو الان زنگ زدم به حاجی، تو راهه که بیاد دنبالم. قراره با هم بریم گلپایگان. شایدم خود اصفهون. بهشون بگو من خجالت میکشم اینجا. خونه غریبه. زشته.
مادرم تلفن را قطع کرد و بعدش گریه کرد. با هقهق زیاد و به شکل خیلی بدی عصبی. بعد زنگ زد به عموی بزرگم، گفت عزیز چی میگه؟ عمو گفت: ما الان همه اینجاییم. عزیز جلومون نشسته. شنیدیم همه حرفاشو.
نکته اول: عزیز و عموی بزرگ و عمهها، ساکن قم هستند.
نکته دوم: حاجی، پدر پدرم چهار سال پیش از سرطان مرد.
نکته سوم: عزیز مبتلا به آلزایمر است.
* * *
شیر را که میخرم، میروم جلوی بانک، منتظر مینیبوس شهرک میشوم. وقتهایی که منتظر مینیبوسم، به چیز خاصی فکر نمیکنم. آهنگ گوش میدهم و آهنگ گوش میدهم. معمولا در این مواقع، انقدر خسته هستم که کار دیگری جز آهنگ گوش دادن نمیتوانم انجام دهم. مثل امروز که انقدر خیابانها را اینور و آنور رفتم که استخوانهای پاهایم به قدر غیرقابلانکاری درد میکنند. سنت را کنار گذاشتم و این بار خواستم، وقتی منتظر مینیبوس ایستادهام، کمی فکر هم بکنم. جاهایی که امروز رفتم را در ذهنم مرور کردم و دیدم کل این شهر کمکم دارد تبدیل میشود به یک دفترچه خاطرات بزرگ که هر جایش میروی، یک تکه خاطره، یک مشت دیالوگ پاشیده میشود رویت.
آدم اینطوری چطور میتواند ادعای کامل بودن بکند؟ وقتی میشود هر تکهاش را در یک خیابان، وسط یک کوچه یا روی یک صندلی پیدا کرد.
* * *
مادرم میخواهد برود قم، عیادت عزیز. چند هفته پیش با هم آنجا بودیم. باز هم به بهانه عیادت عزیز. گفتم من نمیام. گفت چرا؟ گفتم چون منو یادش نیست، هیشکیو یادش نیست. نمیخوام تو این وضع ببینمش. گفت خب که چی؟ اون الان نیاز داره به ما. گفتم اون اصن ما رو نمیشناسه که به ما نیاز داشته باشه. اون میمیره ولی من بعدش باید با این تصویر زندگی کنم و کنار بیام. که مادربزرگم روزای آخر زندگیش، منو نمیشناخت. تو هم داری میری که بعدا دلت نسوزه روزای آخر پیشش نبودی. تو به یه نوعی دنبال تسکین خودتی، منم به یه نوعی. گفت یعنی چی؟ من پیر بشم، آلزایمر بگیرم، تو نمیای دیدنم؟ تو وقتی هفتاد سالت شد، نمیخوای بچههات بیان ببیننت؟ بهش گفتم مادر عزیزم
نکته اول: تو بچه عزیز نیستی.
نکته دوم: من جانم را هم برای مادرم میدهم اما حاضر نیستم او را در چنین وضعیتی ببینم.
نکته سوم: من به هفتاد سال عمر نمیرسم.
* * *
همچنان منتظر اتوبوس بودم. نشستم خیلی مریضوار، تمام این «تصویرها» را در ذهنم ردیف کردم؛ بردن جنازه شهدا، میدان بهمن، بدن سوخته بابا از زیر کفن، بدن لهشده آن پدربزرگ از سرطان، بدن لهشده این پدربزرگ از سرطان، سردخانه، غسالخانه، افسردگی و خودکشی عمو، بدن پفکردهاش، سردخانه، غسالخانه. چهره خجالتزده عزیز که نوههاش رو نمیتونست به یاد بیاره دو هفته پیش.
* * *
خانه که رسیدم، همهجا تاریک بود. رومبلیها روی تمام مبلها را پوشانده بودند. انگار وارد خانه خالی از سکنهای شدهای که فقط کمی گرد و خاک کم داشت تا بتوان گفت هیچکسی در بیست سال گذشته وارد آن نشده است. شیر را که توی یخچال میگذارم و در یخچال را میبندم، چشمم به بسته بزرگ بیسکوییتی میخورد که هفته پیش برای مهمانها خریده بودم. بسته بیسکوییت را گرفتم در دستم و همانطور وسط آشپزخانه ایستادم. چند دقیقهای همانطور ماندم و بعد نشستم وسط آشپزخانه و یک بیسکوییت از داخل بسته درآوردم و آن را خوردم. بعد دومی، بعد سومی. یخچال و ماشین ظرفشویی و سینک و دستکشها و چاقوها را میدیدم که به من میخندند.