Wash the sorrow from off my skin and show me how to be whole again
مثل دیوانه زل زدم به خودم
گریههایم شبیه لبخند است
چقدَر شب رسیده تا مغزم
چقدَر روزهای ما گند است!
من که ارزان فروختم خود را
راستی قیمت شما چند است؟!
از تو در حال منفجر شدنم
در سرم بمب ساعتی دارم
شب که خوابم نمیبرد تا صبح
صبح، سردرد لعنتی دارم
همه از پشت خنجرم زدهاند
دوستانی خجالتی دارم!!
هیچ ایدهای ندارم که این شعرا چه ربطی به چیزی که میخوام بنویسم دارن. صرفا دوست داشتم اینجا باشن. همین.
به هر حال.
اومدم خونه. خسته بودم. جدی خسته بودم؟ نه. خسته نبودم. با اینکه صبح بالا آورده بودم و توامان هنگاوور بودم و دیر رسیدم سر کار و دیرم رسیده بودم خونه، اما خسته نبودم. ولی یه چیزی بودم. دقیق نمیدونم خودم هم.
اومدم خونه. بعد سلام و احوالپرسی و تو چطوری، من چطورم و اینا، مامان گفت: حقوق نریختن برات؟ گفتم نه. بعد ده سال، یهو تصمیم گرفتن که حقوق بابا رو به جای فوقلیسانس، برابر با لیسانس بدن. زور دارن، میتونن. مام صدامون در نمیاد.
بعد پرسیدم تو پول نیومده دستت؟ گفت هیچی.
مامان گفت: امروز رفتم خونه بچهها.
بچهها، خواهرم و شوهرش هستن که باز رفتن اونور که اقامتشون رو چیز کنن.
گفتم خب؟
گفت هیچی، گلاشونو آب دادم.
گفتم سلام همسایه رو جواب دادی؟
گفت ها؟
گفتم هیچی.
* * *
اول قصهات یکی بودم
بعد، آنکه نبود خواهم شد
گریه کردی و گریه خواهم کرد
دیر بودی و زود خواهم شد
مثل سیگار اولت هستم
تا تهِ قصه دود خواهم شد
مادرم روبروی تلویزیون
پدرم شاهنامه میخواند
چه کسی گریه میکند تا صبح؟!
چه کسی در اتاق میماند؟!
هیچ کس ظاهرا نمیفهمد!
هیچ کس واقعا نمیداند!!
دیگه احتمالا براتون واضح و مبرهن شده که وقتایی که حالم خوب نیست، میام اینجا و مینویسم و انتشار میدم و اینم قطعا از بدشانسی شماهاست ولی خب، عادت کردین دیگه، جمع کنین خودتونو. البته یه حالتیم هست که شماها ازش خبر ندارین و خوش به حالتون و بیشتر تو کون خودم میره و اون اینه که مینویسم ولی انتشار نمیدم و در واقعا پاچه خودم رو میگیرم و خودزنیه به نوعی و با هم دعوامون میشه. خلاصه که الانم یه طوریم که نمیفهمم چطور باید به کلمه تبدیلشون کرد. اصن چرا باید این کار رو کرد؟ الان مثلا دارم به خودم توجه نمیکنم.
* * *
با خودت حرف میزنی گاهی
مثل دیوانه ها بلند، بلند…
چون که تنهاتر از خودت هستی
همه از چشمهات میترسند
پس به کابوسشان ادامه نده
پس به این بغضها بگیر و بخند
ساده بودیم و سخت بر ما رفت
خوب بودیم و زندگی بد شد
آنکه باید به دادمان برسد
آمد و از کنارمان رد شد
هیچ کس واقعا نمیداند
آخر داستان چه خواهد شد!
از اینکه میلان میبازه، اینتر میبره بدم میاد. از اینکه یهو میان، یهو میرن، بدم میاد. از اینکه بیخبر میان، بیخبر میمونن بدم میاد. از صدای آلارم تبلتم رو هفت و نیم صبح که از شنبه باید بشه پنج و نیم صبح بدم میاد. از اینستاگرام، این لپتاپ مزخرف،این پوسترای بیمعنی، لاشیا و کسلیسای فیسبوک و حومه بدم میاد. از آمپلیفایرم که بعد شش ماه هنوز خودش درست نشده و انتظار داره که ببرمش تعمیرگاه بدم میاد، از بهشتزهرا، قبر بابام و اون گورستان شهدای گمنام کنارش بدم میاد. از عکس بابام که قابلیت تکون خوردن نداره و بلد نیست مثل خودش بخنده، از رفتارای مامان که اعتماد به نفسش از منم بدتر شده و نمیفهه داره با خودش چیکار میکنه بدم میاد. از اون راننده خطی رسالت-سیدخندان که ملت رو شبیه سوراخ میبینه بدم میاد. از داداشم و زنش که تو این وضع ما رو تنها گذاشتن و راه رفتن و دندون درآوردن و به حرف افتادن بچه رو نذاشتن ببینیم، بدم میاد. از اینکه گند میخوره به برنامههام و گند میزنم به برنامههام بدم میاد، از اینکه حقوق بابا رو دیگه مثل قبل نمیدن بدم میاد. از اینکه مامان بعد این همه سال پول و زحمت و انرژی و وقت خرج منِ قرمساق کردن، الان میاد باخجالت و شرمساری ازم پول قرض میگیره بدم میاد. از اسکار و امی و گلدن گلوب، فیلمای اصغر فرهادی و اونایی که از روش اسکی میرن، از نمایشگاه و گالری، پارک ملت و شمال و ونک و پونک و دوربینای عکاسی و شوآف و دوری و سفر و دلتنگی و مهاجرت و آدمای پرانرژی اول صبح، از اونا که باید بفهمن و نمیفهمن، از اونا که همیشه میفهمن، از این دست و پا زدن الکی و از اینکه گل به صحرا درآمد چو آتش، از خندوانه و دورهمی و رامبد جوان و پیشبینی و اساماس و مسابقه کتابخونی و تبلیغ و حال بدم که بلد نیست مثل آدم یه جا بشینه و هی میره و هی میاد و تکلیفش باهام معلوم نیست بدم میاد، بدم میاد، بدم میاد.
* * *
طرفای قله بودیم
خودتو جهانی کردی
منو هل دادی تو دره
شوخی شهرستانی کردی
حرفای تازهمو باید
بنویسن توی تورات
بیصلاحیته، دستت
بیاهمیته، پاهات
زخمامو با خنده بستم
روی ویلچرم نشستم
منو چارچشمی نیگا کن
من عملکرد تو هستم
در حین نوشتن این پست، بهترین پلیلیست پستراکم در حال پخش شدن بود. ولی هنوز حالم خوب نشده.
میرم کتاب بخونم. وبلاگ و موسیقی نجاتم ندن، قطعا ادبیات میده.
پ.ن: شعرها از مهدی موسوی و محمود طلوعی.
وقتی اینجا مینویسی من میفهمم. توی مغزم نوتیفیکیشن میاد. من وبلاگ نمیخونم. یعنی قبلا میخوندم چند ساله دیگه نمیخونم. ولی هر وقت مغزم آلارم میده، میرم توی فیدلی و میبینم: بعله…
عجیب و مسخره است.
مسخره چرا، خیلی باحاله که. :)
ولی خب، آره. عجیبه. چون راستش من خودمم بعضی وقتا نمیدونم دقیق که کی دارم اینجا مینویسم. :))
از خيلي چيزا بدت مياد
منم از همه چی بدم مییاد .از همه چی .خوشبختم بیا یه روز باهم بریم وسط خیابون هاراکیری کنیم .من پایه ام .