پرش به محتوا

Frightened ashamed and afraid of the blame, The questions are screaming the answers are hiding, The sickness is growing distracted condition, You can feel the disgust and smell the confusion

18 نوامبر 2012

وقتی این وبلاگ را شروع کردم، از خودم قول گرفتم که درباره این اتفاق و طبعا عواقب آن چیزی ننویسم. یا حداقل چیز خاصی ننویسم. چون خسته شده ام از اینکه جایی می روم و من را با عنوان «فرزند شهید» معرفی می کنند، خسته شده ام از اینکه هر جا می نشینم، باید به هر شکل غیرمستقیم و در لفافه ای که شده، ثابت کنم که من با سهمیه دانشگاه قبول نشده ام. خسته شده ام از ترحم و دل سوزاندن احمقانه کسانی که با شنیدن چنین چیزی، مثلا شوکه می شوند.

بله، قرار بود که از این چیزها ننویسم. اما خب نمی شود. مثل این است که کسی از شما بخواهد نفس نکشید، یا پلک نزنید. آقای دکتر می گوید باید گذشته را رها کنم. باید حتی آینده و فکر کردن به آن را هم رها کنم. باید در حال باشم و از آن لذت ببرم. اما خب این مسئله، اصلا ربطی به گذشته ندارد. چون آن روز کذایی هر روز جلوی چشمان من تکرار می شود و من خودم را می بینم که رفته ام بیرون مجله بخرم و وقتی برگشتم، اولین نگرانی های مامان شروع شده بود. خودم را می بینم که پلی استیشن بازی می کنم و مامان از نگرانی، یواشکی گریه می کند. راستش آخرین خاطره واقعا خوش و دوست داشتنی که دارم همان پلی استیشن بازی کردن است. حتی یادم است که چه بازی‌ای بود. توی استوری. حتی مرحله اش را یادم است. انگار خودم هم می دانستم قرار است اتفاق بدی بیفتد. چون هر بار که بابا خانه نبود و مامان در خانه گریه می کرد، یعنی قرار است چیز بدی پیش بیاید. مثل وقتی که طلبکارهای بابا ریختند پشت دفترش و پیراهنش را پاره کردند و او را کتک زدند. مثل وقتی که بابا برای دفاع از دایی رفته بود دادگاه و شاکی با کفش زده بود فرق سرش. مثل وقتی که عمل داشت و چندین روز بیمارستان بود. بله، من آن روز را همیشه می بینم و این چیزی نیست که به گذشته ربط داشته باشد. چون هر لحظه آن در ذهن من ناخودآگاه بازسازی می شود و راه فراری ار آن هم نیست. آقای دکتر گه خورده است که فکر می کند راه فراری وجود دارد.

قرار بود که ننویسم. چون حتی نوشتن این مطالب ممکن است برای افراد فامیل و دوستان بر ملا بکند که من واقعا چه کسی هستم. اما خب به درک. مثل همه چیزهای دیگر.

فکر می کنم همه چیز از این پست شروع شد. این پست را نه بار خوانده‌ام. فکرهای جدیدی را به ذهن من آورد. من همیشه فکر می کردم که نبود بابا در همه ابعاد به ضرر من است. بعد از خواندن این پست، فکر کردم که اگر بابا الان زنده بود، مطمئنا ما با هم مشکل داشتیم. چون من اصلا شبیه آن چیزی که او می خواست و حتی نزدیک به آن نبودم و نیستم. البته آن موقع ها نماز می خواندم و روزه می گرفتم. فقط و فقط به این دلیل که وقتی شب بابا خانه می آمد، مامان به او می گفت که پسر کوچکش نمازش را خوانده و او هم می خندید. بابا واقعا می خندید و من واقعا خنده اش را دوست داشتم. در همین هفته گذشته، همه اعضای خانواده و حتی زن برادرم، خواب بابا را به نحوی دیده اند. اما من؛ نه. فکر می کنم آخرین باری که خوابش را دیدم، دو سال پیش بود. البته اصلا از این موضوع ناراحت نیستم. چون می دانم که خواب‌هایمان برگرفته از اعتقادات قلبیمان است و من که به چیزی معتقد نیستم، نباید هم چیزی جز سیاهی و کابوس گربه مرده ببینم. تنها چیزی که ممکن است ناراحتم کند، این است که خنده هایش را فراموش کنم.

تفاوت های من و بابا به طرز شگفت آوری زیاد بود. اصلا پسرهایش بچه های خلفی نبودند. البته پسر بزرگش الان بهتر شده و کاملا شده چیزی که او می خواسته است. اما من؛ نه. مطمئن هستم که اگر بابا بود، من نمی توانستم گیتار الکتریک یاد بگیرم و اگر بابا بود، من نمی توانستم کتاب های هدایت را با خیال راحت بخوانم و اگر بابا بود، نمی توانستم آهنگ های راک و متال مورد علاقه‌ام را گوش دهم. هنوز یادم می آید وقتی که آهنگ های زدبازی را در کامپیوترم پیدا کرد و به شدت عصبانی شده بود و من هم به شدت ترسیده بودم و بهانه الکی آوردم که این آهنگ ها را از دوست کثیف و نامرام و نابابم، عرفان گرفته ام یا مثلا وقتی که من داشتم کشتی کج می دیدم و وسطش یکهو دو تا خانم نیمه لخت آمدند و بابا هم از توی هال، اتاق من را دید و با دیدن این صحنه، سرم فریاد کشید. آن موقع هم ترسیده بودم. گرچه بزرگ تر شده بودم. اما من هیچ وقت آدم بلوا کردن و جواب دادن نبودم. برادرم ولی اینطور بود. مرگ بابا، هردویمان را عوض کرد. او شد پسر ساده و حرف گوش کن و آرام خانه. من شدم پرخاشگر و گوشه گیر و بی سر و صدا. البته این موضوع را هم نمی توانم رد بکنم که در جمع های خانوادگی و دوستانه، من همیشه دلقک جمع و دلیل خنده افراد بودم. برای درک این موضوع هم شما را ارجاع می دهم به کتاب عقاید یک دلقک.

به همه اینها فکر می کنم و می بینم که بله، شاید نبود بابا به نوعی باعث پیشرفت من شد. مثلا اگه بابا می ماند، شاید من هیچ وقت انقدر نویسنده خوبی نمی شدم. من نویسنده خوبی هستم. بله، مغرور هستم. چیزهایی که این جا می نویسم ربطی به داستان هایم ندارند. بنابراین نمی توانند برای قضاوت قرار بگیرند. داستان های من همگی عالی هستند. نه اینکه بابا جلوی نوشتن من را می گرفت ها. چون خودش هم نویسنده بود و انتشاراتی داشت. چندین کتاب هم چاپ کرد و قرار بود که یک کار تحقیقاتی قرآنی هشت جلدی چاپ کند که چهار جلد آن چاپ شد و جلد پنجم هم نوشته شد ولی خب هیچ وقت چاپ نشد. چون او مرد و ما هم دیگر حوصله پیگیری کارهایش را نداشتیم. حتی یادم است که اولین بار خودش من را به نوشتن تشویق کرد. ولی خب وقتی دردی نباشد، نوشتن به چه دردی می خورد؟ خودش من را تشویق به نوشتن کرد. اصلا روی من سرمایه گذاری خاصی کرده بود. برادرم را از دست رفته می دانست. چون برادرم سیگاری شده بود. تنها به همین دلیل. خیلی روی من حساب باز کرده بود. خودم به این موضوع شک داشتم تا وقتی که چهلم بابابزرگ شد و یک آقای روحانی آمد سمت من و گفت شما پسر فلانی هستید گفتم بله. گفت پسر کوچیکترشون هستید دیگه؟ گفتم بله. گفت من یکی از همکارهای قدیمی پدرتان هستم که با زحمت زیاد موفق شدم شما را پیدا کنم و چند عکس قدیمی از دوران درس پدر برایتان آورده ام. عکس ها را به من داد و بعد هم شماره خودش را روی کاغذی یادداشت کرد و گفت : این را نگه دار. شماره من است. هر وقت خواستی راه پدر را ادامه دهی، به من زنگ بزن. منظورش این بود که من هم آخوند شوم. بعد گفت : پدر روی شما حساب ویژه ای باز می کرد. همیشه می گفت که ر. (برادرم) راه خودش را رفته است ولی پسر کوچکترم مثل من خواهد شد. دلم به همین خوش است. به او امیدوار هستم. راستش بغضم گرفت. دوست بابا که اسمش احمدی بود فکر کنم (می گویم فکر کنم چون شماره اش را بعد مراسم انداختم دور و عکس ها را هم همینطور.)، طوری می گفت بهش زنگ بزنم که انگار مطمئن بود. مطمئن بود که من می خواهم مثل پدرم بشوم. اما خب نمی خواستم و همین من را آزار می داد و می دهد. اصلا شبیه آن چیزی که بابا می خواست یا ازم امید داشت، نشده‌ام. او ر. را تنها به خاطر سیگار کشیدن کنار گذاشته بود و حالا من، سیگار و سکس و ساز شیطانی و ….

به همه اینها فکر می کنم و می بینم که شاید به نفع هر دویمان بود که او رفته است. مثلا سال هشتاد و هشت (این عدد درد دارد، نه؟)، بین همه آن شلوغی ها، هر کسی که بابا را می شناخت و به من می رسید، می گفت که خوش به حال بابا که رفت. اگر الان زنده بود، مطمئنا یا از غصه دوستان در بند سکته می کرد یا خودش هم زندان بود و عزتش از بین می رفت. آن موقع ها در دلم می گفتم گور بابای عزت از دست رفته. گور بابای آبرویی که بخواهد پیش این مردم بی ناموس بریزد. اما خب الان؛ کمی به شک افتاده ام.

از طرفی هم به این فکر می کنم که اگر مثلا الان بابا بود، من مطمئنا تصمیمم برای آینده زندگیم را قاطعانه گرفته بودم. می دانستم که بعد لیسانس یا نهایتا ارشد، ایران را ترک می کنم و برای مهاجرت اقدام می کنم. اما الان که بابا مرده است، چنین تصمیمی سخت به نظر می رسد. به خاطر مامان و م. که از همه مادر و دخترهای دنیا، تنهاتر و غمگین‌تر هستند و تلاش مذبوحانه‌شان، برای فرار از زندگی همیشه با شکست مواجه می شود. مثل عربی درس دادن م. یا کلاس زبان رفتن مامان.

راستش قبلا فکر می کردم اسم این وضعیت برزخ است. جهنم است. قبلا وقتی می خواستم درباره این موضوع، این مرگ و عواقب آن بنویسم، قلبم درد می گرفت، دستم می لرزید و گاهی مجبور می شدم که وسط نوشتن، توقف کنم و بعد از چند دقیقه دوباره ادامه دهم. چون قلبم به شدت درد می گرفت. ولی الان اینها را با خیال راحت و بدون حتی بغض کوچکی می نویسم و حالا فکر می کنم که اسم این وضعیت برزخ نیست، زندگی است.

این اواخر، هر جا که از من می پرسند با سهمیه قبول شدی؟ میگم آره، تا چشت درآد. کون لقت اصلا. بالاخره خودویرانگری باید از جایی شروع شود. چون آقایمان پالانیک در فایت کلاب می گوید : Self-Improvement is Self-destruction.

From → Uncategorized

20 دیدگاه
  1. صابر permalink

    ‏:-(

  2. غیر از این‌که ><
    خیلی خوب بود این یکی. خیلی. از هر چی ازت خونده بودم بیشتر دوس داشتم

    • غیر از اینکه :*
      قربوت یوهو جان. مخلصم. خیلی خیلی خوشحالم که میای می خونی من رو. باور بفرمایید. :))

  3. ریحانه permalink

    خیلی ها راجع به خونواده مینویسن و انتقاد میکنن اما کمن اونایی که بعد از مرگشونم واقع بین باشن. مرسی.

  4. وبلاگ واسه حرفایی که نمیتونی بگی. خوب مینویسی و روون و طولاااانی

  5. حالا با سهمیه قبول شدی ؟ ;)

    خوب بود . مرسی. قشنگ به این نتیجه رسیدم که وقتی می تونی درباره ی یه چیزی بنویسی اونقدر اون چیز دیگه توی تو خورد شده که با نوشتن آخرین ریزه هاشو از توی خودت جمع می کنی میریزی رو کاغذ … البته به غیر از تنهایی که گاهی خودش سر ریز می کنه روی کاغذ …

    • نه، بدون سهمیه :)
      البته الان دارم حسرت می خورم که ای کاش سهمیه استفاده می کردم!!! چون اونجا بابام داره در میاد!!! :D

      • بابا شوخی کردم … اصلا کنجکاو نبودم بدونم …

      • :))) انقدر این مدت ازم به شوخی و جدی پرسیدن این سوالو که دیگه خودمم قاطی میکنم.
        البته تورو فهمیدم الان ولی خب خواستم بگم که در هر صورت حسرتش باهام هست.

  6. کژال permalink

    اولین داستانمو تو پنج سالگی نوشتم. وقتی نشون بابام دادم جلوم پارش کرد که «استند نداریم بچه. تو که فرق استند و هستند رو نمی فهمی کی بهت می گه داستان بنویسی» اگه من نویسنده نشدم تقصیر پدرمه. ( دوست دارم تاریخچه ی زندگیمو همه جا رو کولم بکشم)

    • خیلی خیلی دوست دارم جواب کامنتتو بدم ولی خب نمی دونم چی بگم. مسخره است.

      • کژال permalink

        کامنت من؟ بلی مسخرست!

      • نه نه. اینکه نمیتونم حرف بزنم مسخره است، چون من آدم وراجیم و الان خفه خون گرفتم.

  7. نوشتن تو جایی که بدونی فک و فامیل می خونن خیلی سخته! باریکلا!

  8. سرگردان و چشم تنگ کرده در دریای مه که خب بعدش چه؟ permalink

    آخ

  9. سرگردان و چشم تنگ کرده در دریای مه که خب بعدش چه؟ permalink

    می دونم که می شد زر هم نزنم و نگند که لال ام ولی خاستم که زرم رو بزنم

  10. یعنی خودم میام خفت می کنم
    نمیدونم چرا همچین حسی دارم راجع به تو !
    این پست بیش از حد توش صداقت داشت
    دفعه دیگه ببینم اینقدر راست میگی میزنم فرق سرت مثل طالبی دو تا بشی
    شیرفهم شدی ؟

  11. pdelfan permalink

    پدر من اما از با آهنگ و فیلم و ساز و … مشکلی نداشت. منتها می دونم که اگه یه روزی من سیگار بکشم پدرم امیدش رو از دست می ده، تا وقتی که تو خونه اش هستم و کار و اینا ندارم. و البته می گه وقتی کار پیدا کردی رفتی پی زندگی خودت هر کاری می خوای بکن. ولی نمی شه، می دونی نمی شه. منم قبلاّ مثل تو فکر می کردم، ولی مسئله اینه که من جرئت این کار ها رو ندارم و ربطی به بودن یا نبودن پدرم نداره.

    چاک البته می گه self-improvement is masturbation. فکر نکنم اون جمله درست باشه. آخرین باری که خوندمش 10 ماه پیش بود برای 10 ـمین بار. دیروز Guts رو خوندم. کف و خون بالا آوردم. این چاک دیوانه ـست واقعاّ.

برای ساحل غربی پاسخی بگذارید لغو پاسخ