پرش به محتوا

I tried to sell my soul last night Funny he wouldn’t even take a bite

20 ژوئیه 2014

خب این اتفاقیه که میفته. هی به خودم میگم. عمو هنوز تو کماست. بله. مادربزرگ اگه بشنوه احتمالا سکته میکنه. بله. دکترا هم که قطع امید کردن. این اتفاقا میفته دیگه. بله، رسم روزگار چنین است.

البته اگه به حرف دکترا بود که باید هفته پیش می‌مرد. خواست خداست. معجزه است. دعا کن همینطور. اینارو مامانم به زن عمو میگه. همون عموی افسرده. که خودکشی کرد. که دستی دستی خودشو معتاد قرص و دارو کرد. که دو ماه پیش عمل مغز داشت. که کم آورد. حالا تو کماست. براش دعا میکنیم. کار خداست. خواست خداست.

***

خونه خالیه. بچه ها رو دعوت میکنم. دو سری دوستای متفاوت. ایران – بوسنی. عمو تو بیمارستان. مامان و خواهر و داماد بی خبر از عمو تو دبی. منم قرار بوده دوبی باشم. ولی زودتر برگشتم. چون باید به کارام میرسیدم. مثلا. ولی خب زودتر برگشتم چون دلم برای دوست دخترم تنگ شده بود و چون اینکه اونجا و وضعیتی که داشتم، حالمو به هم میزد. نیازی به توضیحش نیست. خلاصه. بچه ها اومدن. فوتبالو دیدیم، تخمه شکوندیم، حرص خوردیم. تموم شد. یه سریا رفتن. نزدیکترا موندن. نزدیکترا دیگه تا روز آخر نرفتن. هی موندن. هر روز صبح پا شدیم نوتلا و نون و مربا خوردیم. خودمون نهار درست کردیم. تو بهترین تراس دنیا سیگار کشیدیم. یکی از بهترین سه روزهای زندگیم بود.

روز دوم، نشستیم ترو دیتکتیو دیدیم. چند وقت پیش کلش رو با کیفیت هفتصد و بیست دانلود کرده بودم و برای چنین موقعی نگه داشته بودم. سایز هر قسمتش به دو گیگ میرسید. خودم هیچ وقت باور نمیکردم سریالی با حجم دو گیگ بگیرم. چون نت من خیلی تخمیه و سرعتش خوب نیست. تنها خوبیش اینه که نامحدوده. صبح تا شب سریال دیدیم. مبهوت شخصیت راست کهل و بعضی دیالوگای سریال شده بودم. دوست دارم یه پست جدا هم درباره اش بنویسم. چقدر سیگار کشیدیم اون روز. چقدر اون دو ساعت نسخی چند تا قسمت آخر طول کشید. وسطای قسمت هفت بود که دوستم و دوست دخترش از عروسی اومدن و سیگار آوردن. کشیدیم.

دو روز بعدش مامان اینا اومدن.

***

بیمارستان خیلی عجیبه. اگه چند سال پیش بود میگفتم ترسناکه. این مدت دیگه ترسش واسم ریخته. الان فقط عجیبه. فضای خیلی یگانه ای داره. واقعا شبیهش هیچ جا نیست. شاید تنها مشابهش توصیفایی باشه که از برزخ میکنن. با این تفاوت که اونجا خودتی و خودت ولی اینجا عزیزتو میبینی که داره جلوت جون میده و البته در هر دو حالت کاری از دستت برنمیاد.

آی سی یو. هنوز دلیلشو نمیدونن. اول بردن بیمارستان دولتی، بهشون گفتن این تا دو ساعت دیگه تموم میکنه. بردارین ببرینش. زن عمو تو همون دو ساعت از طریق دوست و آشنا و واسطه میتونه یه بیمارستان خیلی خوب پیدا کنه و بستریش کنه. وقت ملاقات یک ساعته. اون هم از پشت شیشه. ده دقیقه آخر شاید یک یا دو نفرو بفرستن تو. ده دقیقه آخر میشه. زن عمو به من میگه میخوای بری؟ یه طوری تعجب میکنم و پوزخند میزنم و میگم نه که خودشونم تعجب میکنن. مشکلم دقیقا همینه. میتونم ساعت ها بیام تو بیمارستان و بگردم و مریضای مختلفو ببینم، هر چقدر هم که ناراحت کننده باشه ولی کسی که عزیزه و دوستش دارم رو نمیتونم رو تخت بیش از حد ببینم. اونم با این وضع. که چشماشم به زور باز نمیشه و درست هم نفس نمیکشه. نمیدونم چند بار دیگه قراره این اتفاق بیفته. ولی خب اینا که نمیدونن. نمیدونن آخرین تصویری که از بابام دارن، وقتیه که کفن تنش کرده بودن و داداشم رفته بود تو قبر و داشت بغلش میکرد و منم به زور بردن که ببینم. همون موقع هم نمیخواستم و وسط اون دود و خاک و سر صدا هی میگفتم نمیخوام ببینم، ولی بابابزرگم گفت مگه میشه، پسرشی، مگه میشه باباتو نخوای ببینی. ببرینش. خودش رو هم که (بابای بابام) آخرین بار رو سنگ غسالخونه دیدم که داغون و شکسته شده بود. (شکسته واقعا صفت خوبیه برای چیزی که دیدم.) اون یکی بابازرگ هم همینطور. اینارو برای داداشم میگم. میگه در هر صورت تو باید در این مواقع مسئول تر و کمک دهنده باشی. چشم برادر عزیزم.

***

خونه دوست دخترم بودم که مامانم زنگ میزنه با گریه میگه برگرد خونه. میگم عمو؟ میگه آره. ترس برم میداره. خبر مرگ بابابزرگو هم همینطوری داد. با یه اس ام اس البته. میگم تموم کرد؟ میگه نه نه. فقط بیا خونه بریم ببینیمش. دوباره میپرسم مامان راست بگو، تموم کرد؟ قسم میخوره، میگه نه. فقط زودتر بیا. میریم بیمارستان. رفته کما. کلیه هاش کلا از کار افتادن.

دکتر میگه از دست ما دیگه کاری بر نمیاد. دلیلش هم معلوم نیست. دعا کنید فقط. چشم آقای دکتر، دعا میکنیم.

پایین که میایم، پسرشو میبینیم. الان ده یا یازده ساله است. تازه با عموش و عمه اش از قم رسیده. بهش نگفتن. دستشو میگیرم، به مامانش میگم ما رفتیم رانی و کیک بخوریم. مامانش میخنده میگه مگه روزه نیستین؟ با یه حالت مسخره ای میگم نــــه بابا. سه تایی میخندیم. همه جا بسته است. پیاده میریم تا یه کیوسکی، مغازه ای پیدا کنیم. میگم تابستون کلاسم میری؟ میگه آره، بسکتبال و زبان. حرفای چرت و پرت میزنم تا بخنده یه کم. به بعضیاش میخنده، بقیه شم یه طوری نگام میکنه که یعنی چه بی مزه و مسخره ام میکنه. یه کیوسک میبینیم. دو تا خیابون اون طرف تره. میگه چه جالب! اون روزم که میخواستین خبر فوت حاجی (بابابزرگمون) رو بدین، تو منو اول بردی رانی و کیک خوردیم. کل بدنم یخ میکنه یهو. چطوری یادش مونده بود؟ واقعا یادم نبود . میگم نه بابا، جدی؟ یادم نیست اصن. سر تکون میده. الکی بهش نمیگم که بابات حالش خوب خوبه و همین روزا میاد بیرون. ظاهرا بقیه همینو بهش گفته بودن. ولی خودش هم فهمیده بود این خبرا نیست. رانی و کیک رو خوردیم و تو راه برگشت بهم گفت: میدونی، عید که بابام بعد عمل اومد خونه و حالش خوب بود، واقعا خوشحال بودم. فکر کردم دیگه همه چی تموم شده. حالش خوب خوب شده. دیگه برگشته که بمونه. نمیدونم چرا یهو دوباره اینطوری شد.

به نظرم اون لحظه واقعا موقع خوبی بود برای اینکه دنیا، همه چی تموم شه.

***

به مرگش زیاد فکر میکنم. جالبیش اینه که بیشتر از اینکه ناراحت مرگ باشم، ناراحت خودمم. و ناراحت بچه اش. همین. دوست دارم اگه مرد، چشامو ببندم و مراسم تشییع و سوم و هفت و چهلم رو بزنم بره جلو و تو هیچ کدومشون نباشم. چون واقعا دیگه تحملشو ندارم. به نظرم دیگه از پسش برنمیام.

From → Uncategorized

3 دیدگاه
  1. مریم permalink

    سلام
    واقعا به خاطر فوت پدرت و وضعیت الانت متاسفم می تونم کاملا درک کنم چه حسی هست وقتی دلت نمی خواد دیگه نه کسی رو تو بیمارستان ببینی نه تحمل هیچ مراسم خاک سپاری رو داری
    خواهر جوان منم ده روز به خاطر ایست قلبی ناگهانی و بدون دلیل توی کما بود و بعد از ده روز از کما برنگشت و پرواز کرد ، منم تحمل نداشتم وقتی خاکش کردن ببینم ولی به زور دستمو گرفتن گفتن باید باشی ….

Trackbacks & Pingbacks

  1. بعد از عمل مغز و شیمی درمانی و خرج و توهم و تنگی نفس و دیالیز و کما و سرطان | هاراکیری در پیاده رو

برای مریم پاسخی بگذارید لغو پاسخ