پرش به محتوا

تو مدفوعت هم از ما بهترون بود، برای خاک بندر بهترین کود

16 سپتامبر 2014

توی تاکسی نشسته بودم. تا همین چند دقیقه پیشش حالم خوب خوب بود. لعنتی، چرا شبای ونک اینطوریه؟ خاطره، خاطره های بد داشتم ازش؟ داشتم، ولی مگه از ولیعصر و انقلاب و رسالت و جوادیه هم خاطره بد ندارم؟ دارم. ونک لعنتی چرا اینطوریه؟ شباش چرا بدتره؟

***

دیگه یاد گرفتم که ول کنم. بی خیال بشم. نه که تا الان بلد نبودما، ولی تا حالا جاهای اشتباهی ول کردم. الان ولی خسته شدم ازبس نگران آینده و زندگی خواهرم بودم، خسته شدم بس که غصه مشکلات برادرم و زنش رو خوردم، خسته شدم انقدر حواسم به خودم نبوده، به مشکلات و حتی تفریحات خودم نبوده. دیگه ول کردم. چون من مسئول انتخابای بقیه و عواقبشون نیستم و نهایت کاری که بتونم بکنم اینه که دو کلمه حرف بزنم که زدم و تمام. خواهرم میخواد تو این سن با این آدم ازدواج کنه، خودش هم باید عواقب تصمیمشو بپذیره. به من چه اصن که داداشم چه مشکلایی داره. خودخواهم، عنم، قبول. ولی خسته شدم دیگه. چون وقتی برای خودشون انقدر مهم نیست که دو ساعت بشینن بهش فکر کنن، چرا باید برای من مهم باشه و هفت روز هفته نگران بقیه باشم. الان فقط نگران پسرعموی ده-دوازده ساله امم که باباش تازه مرده. هفتم که تموم شد و میخواستیم برگردیم خونه هامون، شماره مو بهش دادم و گفتم هر وقت خواستی بهم زنگ بزن حرف بزنیم. تا چهلم که دوباره بریم اون شهر گه گرفته، خبری نشد ازش. فقط عمه ام بهم گفت که یه زنگ بهش بزن، بهش بگو بعد فوت بابات حالت چطوری بوده و این چیزا. زنگ نزدم چون خودمم تو این موقعیت بودم و میدونم که زنگ و حرف و محبت و خشم هیچ کسی نمیتونه حال اون بچه رو خوب کنه و واقعیت اینه که دیگه هم حالش خوب نمیشه. حتی وقت هشت سال بگذره. همیشه یه تیکه گمشده و خالی تو وجودش هست که هر وقت بره بیرون، یه پدر و پسری رو ببینه که دارن با هم قدم میزنن، حرف میزنن، بازی میکنن یا اصن دعوا میکنن، حالش بد میشه و این تیکه خالی هی بزرگ تر میشه. زنگ نزدم چون همه اون حرفایی که عمه ام میگفت رو تا خود هفتم بهش گفته بودم. یعنی خودش پرسید. پرسید تو چیکار کردی که تا حالا معتاد نشدی؟ چیکار کردی که تونستی درستو تموم کنی؟ به دوستا و آشناهای تو سالن غذاخوری اشاره کرد و گفت هفتم تموم بشه، اینا همه میرن، نه؟ بر خلاف بقیه، جوابای واقعی رو بهش دادم نه جوابایی که بقیه فکر میکردن دوست داره بشنوه. خودش گفت. گفت خسته شدم انقدر بهم گفتن درست میشه، درست میشه. هیچی درست نشد. خودش گفت.

روز چهلم بهم گفت میخوام برم این مداحه رو بزنم. یارو داشت با آه و ناله از یتیما میخوند. گفتم بهش توجه نکن، چرت و پرت میگه. چند دقیقه ساکت شد. بعد گفت چند بار خواستم بهت زنگ بزنم ولی نزدم. گفتم چرا. گفت نمیدونم. سر تکون دادم. گفت عمه چند روز پیش میگفت که قراره بهم زنگ بزنی. گفتم عمه اشتباه کردش. تو قراره به من زنگ بزنی. خب؟ گفت خب. شبش برگشتیم تهران. فرداش بهم زنگ زد. با دوستای دوران دانشگاه قرار گذاشته بودیم. تو کافه بودم. زنگ زد. رفتم بیرون. گفت چرا انگلیسی زبان بین المللیه، چرا من وسط تابستون سرما خوردم و چرا باید درس بخونم؟ بیست دقیقه با هم حرف زدیم.

این پاراگرافو میخواستم اینطوری شروع کنم: با وجود همه تلاش ها… ولی دیدم هیچ تلاشی نشده. نه از طرف من، نه از طرف اونا. نتیجه اینه که روز به روز داریم از هم دورتر میشیم. من و خونه، من و خونواده. انگار مهم هم نیست. نه برای من، نه برای اونا. اتفاقیه که داره میفته و کسی هم کاری نمیتونه براش بکنه. مثل بلند شدن ناخونا، مثل عوض شدن فصلا. باید یه گوشه بشینیم و قبول کنیم. و در نهایت هم که قراره همین اتفاق بیفته. زمانش واسه کی مهمه؟ اتفاقا الان که مامان حواسش به عروسی و این برنامه ها گرمه، بهترین موقع است. خونه دوست دخترم بودم که زنگ زد. گفت بچه ها نیستن، امشب تنهام. گفتم بیام پیشت؟ گفت نه، بالاخره باید عادت کنم. و این بالاخره باید عادت کنم رو یه جوری گفت که واقعا داره عادت میکنه، که داره کنار میاد، و طوری نگفت که انگار اتنشن هور تو وجود همه مادرا وقتی با پسرشون حرف میزنن، داره میگه. واقعا خودش بود. میخواد عادت کنه و داره عادت میکنه. گفتم بالاخره که چی؟ تهش همین میشه دیگه. گفتم باشه پس، اگه خواستی بیام بگو. گفت باشه. خداحافظی کردیم. تهش که چی؟ زندگی همینه دیگه.

From → Uncategorized

4 دیدگاه
  1. farzaneh permalink

    سلام.
    نمیدونم منو یادت میاد یانه.
    راستش اصلا یادم نیست که با چه اسمی برات کامنت می ذاشتم.
    حتی یادم نیست که با کدوم ایمیل م باهم درارتباط بودیم.
    فردا می رم و توی ایمیلهام نگاه می کنم. راستش اگه وقت شد. راستش اگه یادم موند.
    منم یه زمانی این چیزا یادم نمی رفت.
    الان خیلی چیزا یادم میره.
    امروز صبحی دیرم شده بود و با عجله کلید دوچرخه رو برداشتم و به دو رفتم پایین. دیدم دوچرخه م نیست. کلی فکر کردم که یعنی چی شده؟ باز دزدیدنش؟ تا یادم افتاد که سه روزپیش چند ایستگاه اونور خونه گذاشتم ش و با قطار رفتم مرکز شهر. والان اگه دزدیده نشده باشه هنوز اونحاست. باورم نمیشد که اینو فراموش کرده باشم. آخه من عاشق دوچرخه م ام.
    دیگه میدونم که از این به بعد همه چی ببشتر یادم میره.
    بعضی شبا که دارم میخوابم به روزم فکر میکنم و یادم می افته اون روز اصلا یاد مادرم پدرم و خواهرم نبوده م. چه عذاب وجدانی میگیرم.
    مادر من برعکس مادر تو داره هرروز به من وابسته تر میشه. و این عذابم میده. اخه من اونی نیستم که اون فکر می کنه وانتظار داره. شاید بهتره بگم اونی نیستم که باید باشم.
    زندگی همیه. همش همین چیزاست.
    یادمه یه بار درباره دوست دختری که یه زمانی داشتی بهم گفتی.(نوشتی. اخه من و تو دوستای مجازی بودیم)
    باید یادم بمونه که فردا برم ایمیل رو پیدا کنم.
    بعد چیزهایی که برای هم نوشتیم رو بخونم.
    دوست دارم بدونم چه شخصیتی از خودم نشون داده بودم. چه هویتی.
    زندگی همین چیزاست دیگه.
    همین که من بعد از ماهها که همش اسم وب ت رو میدیدم توی بوک مارک هام و روش کلیک نمی کردم، امشب اسم وبت رو تایپ کردم توی اون کارد بالا تا بیام اینجا و سری بزنم. بی دلیل. یهویی.
    به همون الکی ای که دوست مجازی شده بودیم وهمون الکی ای که دیگه دوست نبودیم، به همون الکی ای ساعت 12 امشب وبت رو باز کردم.
    زندگی الکی.
    فقط حیف که دردها ورنج ها الکی نیستند.

  2. باران permalink

    من تازه با وبلاگ و نوشته هات آشنا شدم
    نميدانم چرا مگر مثل اينست كه حال دل منو مينويسي

برای farzaneh پاسخی بگذارید لغو پاسخ