پرش به محتوا

درد همیشه بزرگ بودن

16 آگوست 2012

م. خواهرم است. امروز که داشت برای بیرون رفتن آماده میشد و لباس میپوشید، از من پرسید : دیگه از این جوراب سفیدا نداری؟
من هم گیج و واج ازش پرسیدم : مگه تو داری جورابای منو میپوشی؟!
مثل خرها خندید و گفت : آره دیگه.
بهش میگویم : خوبه منم سوتین تو رو بپوشم؟!
مامان از آشپزخانه بلند بلند میخندد ولی م. بهم اخم میکند.

* * *
از بچگی همینطور بود. ما سه بچه بودیم ولی همیشه دوم قوم میشدیم. دو دشمن میشدیم. این دشمنی ها هم معمولا بین م. و برادرم، ر. اتفاق میفتاد. تنها من بودم که موضع عوض میکردم. گاهی طرف م. و گاهی طرف ر. را میگرفتم. دعواهای این دو آنقدر زیاد شد که مامان و بابا (آن موقع بابام هنوز زنده بود.) مجبور شدند که آن دو تا را ببرند روانشناس یا مشاوره یا یک گهی شبیه همین ها. مشاور هم تاثیری نداشت و اینها دعوا میکردند. البته همیشه دعواهاشان لفظی بود و هیچ وقت هم بیشتر نشد.
بعد ر. عروسی کرد و بعد از مدتی معلوم شد که کار اشتباهی کرده است. چون نه خودش و نه همسرش آرامش نداشتند و زندگی راحتی را نمیگذراندند. تا دم طلاق هم پیش رفتند. چند روزی بود که قهر بودند و میخواستند تصمیمی جدی برای زندگیشان بگیرند گرچه در آخر هیچ گهی نخوردند. ر. خانه ما بود و مثل همیشه با م. سر دعوا داشت. البته این بار موضوع دعوایشان جدی بود. ر. میگفت که باید با همسرش بماند و زندگیشان را بسازند و م. هم به طرز غیرمستقیمی داشت میگفت که باید طلاق بگیرند. مامان هیچ حرف نمیزد. همیشه میگفت باید خودتان بفهمید و تصمیم بگیرید. یادم می آید هنوز سال بابا نشده بود و من برای روز تولد گهم جشن گرفتم و همه هم کلاسی هایم را دعوت کردم. آن روز مامان تو اتاق فقط گریه میکرد. گاهی اوقات از این سیاست تخمی مسخره اش بدم میاد و از خودش متنفر میشم که چرا آن روز گذاشت من آن جشن لعنتی را بگیرم.
خلاصه اینکه نه من و نه مامان حرف نمیزدیم و این دو تا کسخلا مثل خر داشتند حرف میزند. وسط همین بحث ها بود که ر. خیلی بی مقدمه و مسخره از من پرسید : نظر تو چیه؟
یاد این افتادم که آخرین دعوایی که بین این دو تا شده بود، من طرف ر. را گرفته بودم. این بار باید طرف م. را میگرفتم. گفتم : منم میگم جدا شید تموم شه دیگه.
البته جناب ر. نظرات ما را به تخم هایش حواله کرد و بعد از چند روز برگشت سر زندگیش.
ولی خب این پست درباره ر. نیست و دوست دارم از م. حرف بزنم. دنیاهای من و او کاملا متفاوت و حتی مخالف هم است. همین الانش هم نمیدانم که چرا انقدر با هم خوب هستیم. البته نمیدانم تعریف شما از خواهر و برادر خوب چیست. هفت سالم بود که با مشت زدم توی صورتش. خانه خاله بزرگم بودیم. فکر کنم سر تلویزیون و کارتون با هم دعوامون شد. نشستم روی سینه اش و مثل فیلم ها، دستم را مشت کردم و خواباندم توی چانه اش. مثل خر گریه کرد بعدش مسلما و رفت پیش مامان. البته خودش الان این صحنه را به یاد نمی آورد ولی من چرا. این ماجرا البته ربطی به رابطه اصلی ما نداشت و بیشتر مربوط به من است. چون من تا سوم دبستان موجود خشن و مهاجمی بودم. بعد سوم دبستان ولی آرام شدم.
چند وقت پیش هم برای اولین بار به یک کافه بردمش. فکر کنم شکلات گلاسه گرفت و من هم شیک شکلات. یکی از روزهای سخت زندگیم بود. چون نه من حرفی نداشتم و نه او. اما من برادر بزرگتر هستم و باید همیشه برای خواهر کوچکتر حرف داشته باشم. با تمسخر و طعنه پرسید : واقعا هیچ حرفی نداری به خواهرت بزنی؟
و من حتی جواب این سوالش را هم ندادم. چون واقعا جوابی نداشتم. خواستم بهش بگویم که عاشق دختری شده ام. البته خوب شد نگفتم چون چند ماه بعد، رابطه ام با این دختر به خاطر اشتباهات خودم به هم خورد و تمام شد. در دنیای م. هم همه دوست دختر دوست پسرها باید با هم ازدواج کنند. ولی خب من اینطور نبودم و نیستم.
م. بعضی شب ها تا صبح بیدار میماند و گریه میکند و فکر میکند که من و مامان کسخل هستیم که نمیفهمیم گریه کرده است. من و مامان هم گاهی خودمان را به کسخلی میزنیم و همه چی را نادیده میگیریم. البته انگار این بیماری هم اپیدمی است. چون از وقتی که برای مامان هدفون خریده ام، عصرها هدفونش را میگذارد توی گوشش و آهنگ گوش میدهد و گریه میکند. به این نتیجه رسیدم که تنها کسی که در این خانه به طور عادی و هفتگی گریه نمیکند، من هستم.
م. در حال حاضر روزهای سختی را میگذارند و من نگاهش میکنم. نگاهش میکنم که بزرگ میشود، لباس میپوشد و بیرون میرود. در ضمیر پلید ناخودآگاهم، آرزو میکنم که کاش وقتی بیرون است، چند پسر مزاحمش شوند. بهش تیکه بیندازند و بخواهند ازش شماره بگیرند. نمیدانم چرا چنین چیزی را آرزو میکنم. شاید فکر میکنم این چیزها بزرگش میکنند. این چیزها تربیتش میکنند و زودتر دنیا را بهش میشناسانند. نمیدانم. گاهی هم آرزو میکنم زودتر با کسی بخوابد. البته نه با هر کسی. با کسی که واقعا دوستش دارد و میخواهدش. گرچه فکر نمیکنم چنین چیزی در قوانین دنیایش بگنجد.
م. در روزگاری نه چندان دور، افسردگی داشت و مامان و بابا همه سعیشان را کردند که حالش خوب بشود. بعد بابا مرد. و حال م. خوب نشد. بدتر هم شد. اصلا گریه نمیکرد. من و مامان و ر. همه سعیمان را کردیم که به گریه اش بیندازیم. چون دکترش میگفت اصلا خوب نیست که گریه نمیکند. باید اشک بریزد که خالی شود. برایش از بابا خاطره تعریف میکردیم، خیلی چیزها را دوباره یادش میاوردیم، خودمان پیشش گریه میکردیم. اما هیچ تاثیری نداشت. حتی یادم است که من یکبار بهش سیلی زدم. از شدت استیصال و ناراحتی، یک سیلی نه چندان محکم ولی مردانه و رسمی بهش زدم. یاد بچگی و مشت معروفم افتادم. اما خب این دفعه من مثل خر گریه کردم و او مثل یک تکه سنگ افتاده بود. تنها کاری که در برابر همه تلاش های ما میکرد، یک نگاه خیلی ساده بود. آخ که چقدر آن نگاهش من را میترساند. بالاخره بعد از یکسال تلاش بی وقفه برای دیدن اشک هایش، یک روز که من و ر. خانه نبودیم، مامان برایش از شب آخر قبل از مرگ بابا میگوید و او هم میزند زیر گریه. من و ر. آمدیم خانه و دیدیم که این دو تا دارند گریه میکنند. خودمان هم گریه مان گرفته بود اما اشک نریختیم و بهشان خندیدیم که فضا بهتر شود.
م. روزهای سختی را سپری میکند و من به عنوان برادر بزرگتر، همچنان هیچ گهی نمیتوانم بخورم.

From → Uncategorized

15 دیدگاه
  1. .من یه برادر 23 ساله دارم (از من کوچیکتره البته)……..رابطه خوبیم داریم باهم….همیشه هم سعیم میکنه درک کنه مشکلاته منو….ولی کار بیشتری نمیتونه بکنه…تو هم نمیتونی کار بیشتر از ساپورت عاطفی انجام بدی به نظر من…. شاید نقش مادرتون موثرتر باشه….یکم دلم گرفت این پستتو خوندم….

    • نازنین آخه من دیدم خواهر برادرایی که هوای همو دارن و از همه چی هم باخبرن و اینجور چیزا. البته خودم حسرت اون رابطه رو ندارما. صرفا میگم هست.
      ما هم اولاش خیلی دلمون میگرفت، ولی خب الان حالش بهتره :)

  2. 23453535 permalink

    من کاری به اون سال و اینکه یه سال شده بود یا نشده بود ندارم، سوالم اینه که چجوری میشه که یه نفر برای خودش تولد بگیره؟ لطفا توضیح بدهید.

    • حالا شما از همه این پست همین فقط براتون مسئله شده؟! :))
      بفرمایید، این هم توضیح : بله، من برای خودم جشن گرفتم. چون بابام تازه مرده بود و فکر میکردم که یه جشن کوفتی با دوستام میتونه حالمو بهتر کنه. ولی هیشکی نبود که بیاد بزنه توی سرم.
      توضیح قانع کننده بود؟! :)

  3. فرناز permalink

    یه دوتا اسم مستعار برا خواهر برادرت می ذاشتی . اینقدر م. ر. م. ر. کردی که وسطاش رشته داستان از دستم در رفت. برگشتم از اول دو تا اسم (مریم و رضا) انتخاب کردم و گذاشتم جای م. ر. ها و دوباره خوندمش.
    منم نمی فهمم که چجوری میشه که بعضی خواهر برادرا اینقدر با هم خوبن؟ ما 5 تا که اصلا انگار نه انگار که نسبتی باهم داریم. الان سه سالی هست که ندیدمشون اما سر اپسیلونی دلم براشون تنگ که نشده هیچ، وقتایی که زنگ می زنم خونه با مادرم حرف بزنم و اونا (احتمالا اشتباها) تلفن روجواب میدن، به زور احوالپرسی خشک وخالی باهاشون می کنم
    منم خیلی حسرت رابطه ی خوب خواهر برادری رو نمی خورم ولی گاهی اوقات این وضعیت برام سوال میشه

    درباره خواهرت، سعی تو بکن که بهش نزدیکتر بشی
    نشونش بده که چقدر فکرت باز و روشنه
    بذار بهت اعتماد کنه
    شاید حرفایی داشته باشه که بهتره به تو بزنه

    کلا زندگی چیز مزخرفیه
    باید بتونیم هم برا خودمون و هم برا دیگران یه کمی قابل تحمل ترش کنیم

    • خب اسم م. رو که درست حدس زدی!! :))
      در مزخرف بودن زندگی شکی نیست!!

      یه چند روزی بود از سوئد اصلن بازدید کننده نداشتم، گفتم دیگه رفتیا!!! :))
      مرسی که سر میزنی

  4. هر بار
    با خنده ترسناکی که از برخورد با ابزورد/گروتسک میکنم
    امیدوار میشم
    که هنوز
    کسانی هستند
    مثل تو

  5. کاغذباد permalink

    مردونه به قضیه نگاه نکن….دخترها موجودات احساساتی هستند که به حمایت نیاز دارند..منم ر. و م. رو قاطی کردم…:)

  6. مومو
    تو عجب برادری هستی ! دمت گرم , به اندازه یک دنیا از این صداقت قلمت حال کردم
    امیدوارم که تو زندگی حقیقی هم به همین منوال باشه .
    چقدر خوبه که اینقدر هوای هم رو دارید با همه مشکلاتی که سرراهتون بوده .
    نمیدونم چه طوری به بلاگ تو رسیدم. اما لحن نگارشت رو دوست داشتم و امیدوارم که همچنان نوشته های بهتری از تو رو بخونم.
    بابت از دست دادن پدر هم بهت تسلیت میگم
    همین که هم رو دارید یه دنیا نعمته .
    شاد باشی
    خراباتی

  7. راستی یادم رفت بپرسم
    حالا چرا هاراکیری تو پیاده رو ؟
    :))))

  8. شادی permalink

    سلام
    یه مدت گمت کرده بودم، یه مدت خودم گم شدم، البته هنوز پیدا نشدم.وبلاگم رو هم حذف کردم.
    این نوشتت با نوشته هایی که قبلا ازت خونده بودم متفاوت بود.
    این حس غریبگی بین خواهر و برادر، تو ما خانواده های ایرونی طبیعی هست.من و برادرم هم همینیم.
    تو دو تا جهت مخالف.هر روز هم از هم دور تر میشیم.فقط سعی می کنیم احترام هم داشته باشیم، چون اگه مثل بچگی هامون دعوا مون بشه ،حتی اگه مثل اون موقع ها کتک کاری نکنیم، یه چیزایی از بین میره ، برای همیشه !

  9. منم هیچ وقت با برادرم نتونستم کنار بیام. در دنیای اون هم همه دوست پسر دوست دختر ها باید با هم ازدواج کنن، البته اگر کسی حاضر باشه باهاش دوست بشه یا خودش اصلاّ بخواد. وقتی می گم نمی خوام در آینده بچه دار بشم عصبانی می شه و می گه این شر و ور ها رو کی بهت یاد داده؟ مغزش آکبنده، بسته است، دست نخورده. جلوی حرف زدن من در جمع رو می گیره تا شاید من نخوام «با مزه بازی» در بیارم. من نمی فهمم صحبت کردن درباره ی موسیقی و نامجو و فیلم بامزه بازی هستش؟ بدترین فردی که تا به حال تو عمرم دیدم خودش هست. بزرگ تر شدم فکر نکنم حتی دیگه ازش خبردار هم بشم. خیلی سخته باهاش زندگی کردن. خوش به حال تو که خداقل وضعت بهتر از منه.

    • راستش با این جمله خوش به حالت مشکل دارم ولی خب درسته که تحمل کردن آدمایی که دنیای تو رو میخوان محدود کنن یا حتی حذف کنن، سخته.

برای مومو پاسخی بگذارید لغو پاسخ