Make me sad, make me sleep, make me question. Give me things that can calm this depression
بچه که بودم، یک بیماری خیلی مسخره و لوس داشتم. پوستی بود. بیماریم را می گویم. پوست و بدنم بسیار به خوراکی های گرم مثل شکلات و چیپس و میوه های گرم مثل موز حساس بود. و من همه اینها را دوست داشتم. یکی از اینها را که می خوردم، چند دقیقه هم نمی شد که جوش بزرگ و خطرناکی یک جای بدنم می زد. به غیر از پاها و دستها که جاهای معمول اینگونه جوش ها است، وسط سرم هم جوش می زد. حتی سقف دهانم هم از این جوشها بیبهره نبودند. البته یادم نیست که خودم خیلی از این بیماری رنج برده باشم. هفتههایی بود که چند روزش را به خاطر خونریزی مدرسه نمیرفتم و همین خوشحالم میکرد. اما مادرم واقعا اوضاعش بد بود و خیلی نگران من بود. فرض کنید که مثلا دستم را میبردم روی سرم که سرم را بخارانم بعد که دستم را پایین میاوردم، پر خون بود. یا بعضی صبحها که از خواب بیدار میشدم، میدیدم که دهنم مزه خون میدهد و در آیینه میدیدم که دندانهایم رد خون دارند و گرچه خودم خیالم نبود و حتی از مزه سرد آهن خون در دهانم لذت میبردم، اما مادر غصه میخورد و گریه میکرد و ناراحت بود که از لثههایم خون میآیند. وقتی هم که پایم جوش میزد، مثل بیمارهای روانی آن را سریع و با خشونت میکندم و خون میآمد. البته بعضی وقتها هم این کار را از سر استیصال و ناراحتی انجام میدادم. بابا اما همیشه میگفت که نباید نگران باشیم چون زودگذر است و میگذرد و تمام میشود و حق هم با او بود. گرچه وقتی بعدها بزرگتر شدم در مقاطعی، جوشها و خون دوباره برمیگشتند ولی خب مطمئنا میتوانم بگویم که بیماریم از بین رفته بود و این جوشهای هر چند وقت یک بار هم به خاطر زیادهروی خودم در استفاده از همین گرمیجات بود.
این روزها هم مادر نگران من است. مثل همیشه. گرچه بدنم دیگر جوش نمیزند، ولی جوشهای بزرگتری در سرم قرار دارند که هیچکس غیر از مادرم موفق به دیدنشان نشده است. هنوز هم مثل بچگی میترسد که این جوشها را بکنم و به خودم ضربه بزنم. او من را در جمع میبیند که میخندم، میخندانم و شاد هستم و با خودش فکر میکند که خب، خدا رو شکر. همه چی تمام شد. ولی وقتی که دور و برمان خالی میشود و من میمانم و خودش، دلیلی برای تظاهر ندارم و دوباره میشوم همان آدمی که به نظر خودم حال خیلی معمولی و مساعدی دارد و حتی بعضی وقتها از زندگی لذت میبرد اما به نظر مادر، افسرده و گوشهگیر و کمحرف شده است.
فکر میکند که درمان حال خراب من، پشت درهای مشاوره و در دست روانشناسان و مشاوران مختلف است. من هم برای اینکه نشان دهم که حاضر به همکاری هستم و نمیخواهم لجبازی کنم، هر جا که بگوید میروم. برای همهشان حرف یکسانی میزنم و همهشان جواب یکسانی میدهند. فقط نگران این همه پول خرج شده هستم. این همه پول مشاوره برای شر و ورهایی که خودم هم بلدم به خودم بگویم. به مادر هم که اینها را میگویم، میگوید تو کارت نباشد. پول مهم نیست و البته دروغ میگوید. پول خیلی هم مهم است. مخصوصا برای ما. برای ما که هفته پیش پول شیرینی و میوه خریدن نداشتیم. برای ما که پول جهیزیه دادن م. را نداریم. خودم به شخصه که گه بخورم بخواهم حالا حالاها سمت ازدواج و این خزعبلات بروم.
آقای دکتر به من میگوید شاد زندگی کن پسرم. خیلی پاک و ساده میگوید که دنبال دوست دختری باش که بده باشد. همه چیز درست میشود. لبخند میزنم. در دلم میگویم که دوست دختر بده هم داشتیم و هیچ چیزی عوض نشد. زندگی به همان مقدار گه است و گه میماند. آقای دکتر میگوید که عزیزم احساساتت را بیرون بریز و انقدر با همه مهربان نباش. میگوید که مشکل تو این است که خیلی خوبی و نسبت به کسی حس تنفر نداری. نمیدانم چطور به این نتیجه رسیده است ولی خب مطمئنم که اشتباه میکند. چون به عنوان مثال، همین الان از قیافه عن خودش متنفر هستم و اگر تا چند دقیقه دیگر خفه نشود، از دفترش میزنم بیرون. نمیدانم چرا اصلا باید زندگیم و مشکلاتم را برای کسی تعریف کنم که زندگی من برایش مثل کار و منبع درآمد است. پولش را میگیرد و تخمش هم نیست که من و زندگیم تغییر کرده باشیم یا نه. همه چیز خندهدار است. خفه نمیشود، میزنم بیرون.
تا چند وقت پیش خودم به مامان گیر داده بودم که میخواهم بروم خارج. آن موقع مخالفت میکرد. الان نمیدانم چه شده که یکهو موافق شده و میگوید بیا زودتر همه چی را درست کنیم. نمیدانم روی چه حسابی این حرفها را میزند ولی خب میخندم و بهش میگویم بیخیال دیگه. نمیخواد اصلا. من منصرف شدم. نمیدانم پول خارج رفتن را از کجا میخواهد بیاورد. دلم برای م. میسوزد. هنوز آنقدر بزرگ نشده که این چیزها را بفهمد. هنوز دستش به خرج و پول درآوردن نرفته است. پدران و مادرهایمان برای چیزی که باور داشتند، جنگیدند و به زعم خودشان زندگی خوبی داشتند، حالا ما را میبینند که در بیست سالگی، بیست و پنج سالگی ناامیده شده و از همهچی بریدهایم و ناراحت میشوند و من هم بهشان حق میدهم که ناراحت شوند. اما نمیفهمند این بلایی است که خودشان سر ما آوردهاند. بدون اینکه نگران آینده ما باشند، ما را به دنیا آوردند و همه سرمایههایشان را به خاطر عقاید مسخره و انقلابیشان به باد دادند. آی. فکر کنم دوباره افتادم رو دور کسشعر گفتن.
حالا باز انقدر احمق باشید و کامنت بگذارید که همه مشکلات من نداشتن دوست دختر است!
<>داداش تو كه به همجين نتيجه با حالى رسيدى و درستم هست جرا بس خودتو عذاب ميدى?به راستى كه بود و نبود ما به تخم هيشكى نيست حتى خودمون!