پرش به محتوا

خونه مادربزرگه دیگه رفتن نداره

16 سپتامبر 2012

هفته پیش بود. دقیقا قبل این که بریم شمال. چند روزی پیش ما اومدن و رفتن. قراره براش پرستار بگیرن. قراره. این عموها و عمه های لاشی من قراره صد تا کار بکنن. ولی تا حالا هیچ گهی نخوردن. حالا باز عمه هام نه، عموهام بیشتر. حالا باز عمو کوچیکه هم نه خیلی، عمو بزرگه بیشتر که سرگرم زن دادن پسرشه. قراره برای مامان بزرگم پرستار بگیرن. آلزایمر.

مسخره است. خنده داره اصلا. بیشتر از سه ساعت تو راه بودن و نصفه شب رسیدن. همین که اومدن بالا، مامان بزرگ به مامانم می گه : تو چرا نشستی؟ پاشو برا بچم نهار درست کن الان از کار می رسه. منظورش از بچم بابای منه که شش-هفت سال پیش مرد. سلام علیک که می کنیم و وقتی که می خواد م. رو بغل و بوس کنه، می گه : حاجی انقدر تو راه غر زد. منظورش از حاجی، شوهرشه که اونم اولای همین امسال مرد. این رو که می گه، م. «سلام»ش تو گلو خشک می کنه و بغضش می گیره. قشنگ می فهمم که داره بغض می کنه. نصفه شب و نهار؟!

چند روز اینجا بیشتر نبودن. همه چی سخت بود. خیلی سخت. اونجا خونه خودشون دو طبقه است و طبقه پایین عزیزه و طبقه بالا هم عمه کوچیکه. عمه کوچیکه به گا رفته تو این مدت بس که پرستاری کرده ازش. زندگی خودش داره به فاک میره و شوهرش هم از خونه همیشه نامرتب و لباسای همیشه کثیفش شاکیه. حق می دهم بهش. عمه بزرگه هر چند وقت یه بار یه سری می زنه. عموها همچنان به دنبال پرستارن.

آلزایمر خیلی چیز غمگینیه. باور کنید. اولاش مسخره بود. الان دیگه نه. چیزای مسخره و ناراحت کننده ای رو یادش رفته. دوست ندارم برم ببینمش. چه گناهی کردم که تو همون شهری درس می خونم که مامان بزرگ هم هست ؟ من که می دونم. بذار حالا دانشگا شروع شه. مامان هفته ای یه بار زنگ می زنه که برم به عزیز سر بزنم. نمی خوام. نمی خوام.

امروز عمه کوچیکه زنگ زد. من گوشی رو برداشتم. حرف نمی زد. فقط گریه می کرد. هی گریه می کرد. هی گفتم چته روانی؟ چی شده؟ چی شده؟ همین که صدای گریه شو می شنوم، میگم تموم شد. عزیز مرد. اولش خیلی سخت نیست. خب بالاخره راحت شد و ازین حرفا. اما بعد دوباره یاد لباسای سیاه و نگاه های ترحم آمیز آدما میفتم. اعصابم خورد میشه. قلبم تیر می کشه. سرم تیر می کشه. سرم داره منفجر می شه. گوشی رو می دم دست مامان و دستامو می ذارم روی سرم. خیلی درد می کنه. حالا مامان هم گریه می کنه. بعد چند ثانیه ولی می گه : ای وای… زهرمونو ترکوندی که… فکر کردیم عزیز چیزیش شده. می رم جلوش و می گم هیچیش نشده؟ ها؟ هیچیش نشده؟ می گه نه. گوشی رو ازش می گیرم و سر عمه کوچیکه داد می زنم : خب الاغ این چه طرز زنگ زدنه؟ شعور نداری؟ نمی فهمی بیشعور؟ ریدم تو اون ناراحتیت. ریدم تو اون عزاداریت. خیر سر همه تون. ریدم به همه تون اصلا. مامان مبهوت مونده. خودمم فهمیدم که یه دفعه ای قاطی کردم. ناراحت می شم. بعد چند دقیقه دوباره گوشی رو از مامان می گیرم و از عمه کوچیکه عذرخواهی می کنم. خسته شده بود و زنگ زده بود که از دیگرون برای مامانم گلایه و درددل کنه.

عمو کوچیکه لاشی گفته که سه راه بیشتر نداریم : یا عمه کوچیکه که خونشون اونجاست باید پرستاری کنه، یا باید پرستار بگیریم برایش (یکی نیست بگه خب مرتیکه کونی تا الان پس چه غلطی داشتی می کردی؟) یا اینکه ببریمش خانه سالمندان. ریدم بهتون یعنی. خودت و زندگیتو به گا بدی بچه بزرگ کنی، بعد چاقال بیاد بگه که ببریمش خونه سالمندان. ریدم به این زندگی.

منو آورد کنارش نشوند. گفت حاجی هر موقع می ره نماز جمعه باهاش برو، حواسش نیست. خندیدم گفتم باشه. چشم، حتما. نگاهش می کنم، چشماش شده مثل بچه های دو-سه ساله. همونقدر صاف، همونقدر معصوم. فقط مثل بچه ها زیاد نمی خنده. اصلا نمی خنده.

From → Uncategorized

9 دیدگاه
  1. kharabatii permalink

    مومو
    مرده شورتو ببرن
    امروز یکی از گه ترین روزهای زندگیم بوده و هست.
    از صبح در درگیری با منطق زندگی و مشکلاتی که با محیط جدید دارم و خوندن پست تو و حالا این نوشتار.
    البته پستت رو دقیقا چند دقیقه بعد از پابلیشش خوندم ولی آنقدر اعصابم خراب بود که نتونستم چیزی بنویسم
    اما حالا می نویسم که ریدم به این زندگی
    اصلا برای چی میایم که بخوایم بریم
    تف تو روح هر چی درد و مرضه
    تف تو روح هر چی بچه ی بی معرفته
    تف تو روح پول ، زن ، شوهر که آدم رو نسبت به اصل خودش که پدر و مادرش هستن بی تفاوت و بی خیال می کنه
    اصلا تف تو روح من پدر سگ با این اخلاق گه مرغیم که میام اینجا کامنت میذارم .
    من از هر کسی بی معرفت ترم .
    نمی خوام به همچین جایی برسم
    تئوری خودکشی در پنجاه سالگی از همین جا نشات میگیره . باور کن یکی از دلایلش سربار دیگران نبودنه

  2. دردی کشیدم و خوندم…

  3. بیا با هم صحبت کنیم
    یه بابا بزرگ داشتم
    اسمش آقا بود
    من بهش میگفتم آقا
    آلزایمر گرفت
    بعضی وقتا منو میزد که چرا با مادربزرگم سکس کردم
    بعضی وقتا خب اون تقصیری نداشت
    میبردمش حموم
    براش توی آبگوش نون تیلیت میکردم
    باورت میشه اون موقع ها ابی گوش میکردم میخوند ستاره های سربی
    صداش بلند بود
    آقا اومد پیشم با صدای ابی گریه کرد
    یادش میرفت زود
    خوبیش به همین بود
    آلزایمر برای ما غمگینه
    برای اونا نه
    به مادربزرگ نگاه کن
    حتمن خط خنده رو روی صورتش میبینی وقتی که فکر میکنه چیز خوبی رو به یاد آورده
    عیب نداره
    دنیا همینه دیگه
    مواظب خودت باش

    • آره دقیقا
      برای خودشون خوبه
      همش با خودم فکر می کردم کاش منم آلزایمر می گرفتم
      خودش خیلی خوبه
      ما رو داره داغون می کنه

      • کجا خوبه مومن ؟!!
        روزی میرسه که میرن جلو آینه و یادشون نمیاد که اون کسی که تو آینه است کیه !
        این بنظرت خوبه ؟
        کس نگو بلند شو برو نقشه رو بردار بیار ….

      • آره حاجی، خوبه خداییش. همین که ندونی کی هستی خوبه…

  4. میترا permalink

    سلام
    من به دلیل عکس مستهجن که گزاشتی نمینونم وب لاگت رو بخونم !
    من فقط سر کار وبگردی میکنم همینطوری هر کس ببینه حروف ماقبل تاریخی رو میبینه میخنده میگه:
    vous écrire de droite à gauche oui
    حالا مونده این عکسها رو هم ببینند … چی فکر میکنند!
    مودب باش بچه

برای من پاسخی بگذارید لغو پاسخ