پرش به محتوا

لباس هایت را دربیاور و من را ببوس *

27 آگوست 2012

من روابط دوستانه ام همیشه بهتر از روابط عاشقانه ام جواب داده اند. گرچه مقایسه این دو خیلی مسخره و احمقانه است، اما هردویشان نوعی رابطه انسانی هستند و من هم از همین جهت گفتم. تعداد روابط عاطفیم (روابط دوست دختر-دوست پسری یا هر اسم مسخره دیگری که بهش میگویند) به تعداد انگشتان یک دست هم نرسیده است. در اکثر این روابط من برای طرف مقابلم درک نشده بودم یا دیر فهمیده شده بودم. باید بگویم که همه این روابط را هم (به غیر از یکی البته) خودم به هم زدم. چون از یک جایی به بعد برایم عذاب شده اند. هر آدمی برای ادامه زندگی به بهانه و دلیلی نیاز دارد. بعضی ها به عشق نیاز دارند. من جزء این آدم ها نیستم. فکر میکنم یا باید کمتر سراغ این روابط بروم یا اگر هم روزی به سمت چنین رابطه ای رفتم، نباید خیلی بهش امیدوار باشم و زندگیم را بر اساس آن بسازم. برای من در حال حاضر، شکسته شدن گیتار الکتریکیم یا پاره شدن عزیزترین کتاب هایم یا سوختن هاردم ناراحت کننده تر از از دست رفتن چنین رابطه ای است. من از آن آدمهایی میشوم (یا شاید همین الان هم شده ام) که یک کتاب را صد بار میخوانند، که یک کتاب را با خودشان هر جا می برند. از آن آدمهایی میشوم که احتمالا روزی حاضرم برای پیشرفت حرفه ام (چه نویسندگی باشد، چه مترجمی یا چه حتی در احتمالی خیلی کم، نوازندگی)، از زندگی با طرفم در رابطه بگذرم و او را فدا کنم. من از آنهایی شده ام که بهترین آدم دنیا هم که گیرشان بیفتد، باز همه چی را خراب میکنند و نه اینکه نخواهند (نخواهم) از فرصت استفاده نکنند (نکنم)، بلکه نمیتوانند (نمیتوانم).
مشکل اصلی این است که متاسفانه هیچ آدمی پیدا نمیشود که کپی برابر اصل تو(من) باشد و من چنین آدمی میخواهم. آدمی که مجبور نباشم برایش کارها و رفتارهایم را توضیح دهم و بهانه بیاورم. آدمی که دردش هم، دردهای من باشد. اصلا رابطه به چه دردی میخورد وقتی همش ترس طرد شدن یا درک نشدن را داشته باشی؟ به چه درد میخورد وقتی طرفت، حتی ظاهرش شبیه آن چیزی که میخواستی نیست؟ به چه درد میخورد اگر قرار باشد کوچکترین رفتارهایت را هم توضیح دهی و برایشان عذر و بهانه بیاوری؟ اصلا چه رابطه ای است که برای «خودت بودن» باید عذر و بهانه بیاوری؟!

دنیای آدمهای عاشق را نمیفهمم. دنیای پدر و مادرم را نمیفهمم. اصلا عشق بالای پنج سال را نمیفهمم. بگذارید راحت باشم! اصلا عشق را نمیفهمم! گرچه خودم بارها عاشق شدم! و همین بارها عاشق شدن، نشان دهنده این است که با وارد شدن آدم جدید و معشوقه جدید، همه قضایای قبلی پشم است و اصلا خودت (خودم) هم میخواهی (میخواهم) که زودتر فراموشش کنی(کنم)! من درک نمیکنم روابط حال به هم زن و عاشقانه آدمهای این روزها را. من بیشتر عاشق زوجهایی هستم که به هم احترام نمیگذارند و البته این احترام نگذاشتنشان دوست داشتنی است و صرف احترام نگذاشتن به معنای توهین کردن نیست. عاشق زوجهایی هستم که احترام نگذاشتن دیگری به خود را توهین تلقی نمیکنند و دیگری را فقط برای خودش دوست دارد. دیگری را حتی اگر سیگاری، الکلی یا موادی باشد دوست دارد. زورش نمیکند که ترک کند، زورش نمیکند که عادت کند. ما همه به خاطر وجود شهر مکانیکی و کیری تهران تبدیل به موجوداتی شبیه هم شده ایم : خسته کننده و اعصاب خورد کن. به همین خاطر وقتی بعد مدتی، کسی سراغمان می آید، سعی میکنیم او را تبدیل به آدم رویاهایمان کنیم و همه چی از همین جا به گنده کشیده میشود. من دو رابطه دوستانه فوق العاده عالی و رویایی را به خاطر همینکه دوستم خواسته بود که کمی عوض شوم، به هم زدم. من آدم ِ عوض شدن نیستم.

آخرین رابطه ام چیزی نبود که دلم میخواست. گرچه خیلی سریع جدی شد و خودم هم میخواستم که همینجوری شود. ولی نه شروعش با من بود، نه آنجور که میخواستم پیشرفت و نه آنطور که میخواستم تمام شد. به یکسال هم نکشید و همه چیز خراب شد. در زندگی من، آدمهایی بودند که بی اجازه بهم نزدیک شدند و از چیزی که برایشان تعیین کرده بودم، جلوتر آمدند و وقتی به خودم آمدم، دیدم که آنقدر نزدیک شده اند که پس زدنشان تبدیل به ترس شده است. این آدمها گرچه خیلی مهربان و ظاهرا دوست داشتنی بودند، اما من هیچ وقت نتوانستم با آنها رابطه خوبی داشته باشم یا اصلا رابطه ای داشته باشم! معمولا کار به جایی میرسید که چاره ای جز حذفشان نداشتم.

مشکل دوم( یا سوم یا چندم) این است که اکثر کسانی که درون رابطه هستند، انتظار معجزه دارند. یعنی فکر میکنند که قرار است یک رابطه فکسنی نصفه و نیمه کل زندگیشان را تغییر و خودشان را نجات بدهد. حداقل از این چند نفری که من روزی عاشقشان بودم، اکثرشان اینجوری بودند. البته خود من هم تا چند وقت پیش همینجوری بودم. اما بعد از یکی مانده به آخرین تجربه، عوض شدم و به جرگه بی خیالان پیوستم. فکر میکنم کسی برای من مناسب است که بداند من هم مثل خودش هیچ پخی نیستم و همه چیز ممکن است روزی تمام شود. عوض شود. کسی که  وابسته ام نباشد و یک هفته ندیدنم آزارش ندهد و اصلا خیلی هم دوستم نداشته باشد.

من یک مازوخیست هستم. من روح و روان خودم را به گا داده و میدهم. من از خودم و خوشی هایم فرار میکنم و به رنج و غم خودم پناه میبرم. من به همه خنده ها و خوشی های آدمهای اطرافم و خودم مشکوک هستم. من پیشنهاد خوابیدن با سکسی ترین و جذاب ترین دختر ممکن را به بهانه تمام کردن داستان یا پروژه ترجمه داشتن رد میکنم. من هولدن ِ ناتور دشت هستم. البته قصد چنین جسارتی ندارم و بهتر است بگویم که شبیه هولدن کالفیلد هستم. آقای سلینجر بارها دنیای مرا به گا داده است. آقای سلینجر با تک تک کلماتش من را کرده است و فکر نمیکنم چیزی در زندگی انقدر تکان دهنده و غم انگیز باشد.

مازوخیست بودن صرفا به این معنا نیست که پوست دستت را بکنی یا آزار فیزیکی به خودت بدهی. من خودم را شکنجه داده ام. من برای کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود و خودم هم میدانست عاشقم است، یک قدم هم جلو نرفتم تا این که او رفت هلند و الان هم نمیدانم کجای این دنیای خراب شده است. من قبل از شروع هر رابطه ای، قبل از شروع همه خنده ها و خوشی ها و دست هم را گرفتن و عاشقانه ها، به پایان رابطه فکر میکنم و اینکه تمام شدنش، طرفم را چقدر آزار میدهد. نگرانش میشوم و همه چیز را به هم میزنم. این اتفاق در یک ماه گذشته دو بار رخ داده است. دو تا از دوستان بامحبتم سعی کردند که برای من کسی را «جور کنند» و برایمان برنامه ریختند. اولی اسمش نسرین بود. صورت بامزه ای داشت و حرف زدنش خیلی جذاب بود. منظورم جذاب است نه سکسی. فقط جذاب بود. از این خل های روزگار. برایم حرف زد و من فقط گوش دادم و گاهی لبخندی زدم و گاهی جوابش را با جمله ای کوتاه دادم. اما همین که یاد آخر ماجرا و روزی که قرار بود از هم جدا شویم، افتادم، ترس برم داشت و ترجیح دادم که چنین چیزی را شروع نکنم. مودبانه خداحافظی کردم و نگاه گیج نسرین را پشت سرم حس میکردم. دومی هم که اسمش یاسمن بود، به همین منوال پیش رفت. آن را هم بی خیال شدم. و البته یاسمن خیلی خانم تر بود و خیلی دلخواه من بود و خیلی در برابرش مقاومت کردم، ولی باز هم نتیجه مثل قبلی بود.

چون هیچ کدام اینها آدم ِ من نیستند. از جنس من نیستند. هم درد من نیستند و من را نمی فهمند. تمام ماجرا همین است. آنچه یافت می نشود، آنم آرزوست.

* تیتر : این جمله را اولین دوست دخترم، در اولین تجربه هم خوابگیمان به من گفت و من هم مثل بچه های حرف گوش کن، گفتم چشم و همان کاری را که خواست کردم! مسخرگی عشق برای من همین است. با همه این بوسه ها و شادی ها، به جایی میرسی که دنیا برایت زهر میشود.

From → Uncategorized

12 دیدگاه
  1. manam bade avalin qarar kollieye tavanaEhaye terajedi nevisimo bekar mibaram va talkhtarin payane momken ro tasvirsazi mikonam va hamishe ham javab mide. tamume filmaye deramo terajici ro k didam tu zendegim piade mikonam!
    khod azarie lezat bakhshie!

  2. چه احساسات متناقضی … امیدوارم برآیندش آرامش باشه

  3. فرناز permalink

    من فکر کردم تیتر بخشی از یک شعر یک شاعرمعروف مثلا آمریکایی جنوبی هست :)

    «عشق یعنی اینکه مجبور نباشی بگی متاسفم» این جمله ی معروف ازکتاب معروفی هست که توی زندگی من خیلی تاثیر داشت. دبیرستانی بودم که خوندمش. اینقدر دوستش داشتم که بارها و بارها خوندمش. ولی سالها باید میگذشت تا معنی این جمله ش رو بفهمم: همین چیزی که تو راجع به ش حرف می زنی. یعنی مجبور نباشی که توضیح بدی. میتونی به راحتی خودت باشی، بدون نیاز به توضیح اضافه
    اون سالها فکر می کردم این خیلی خودخواهانه است و غیرمنطقی. اما الان فکر میکنم هر شکل رابطه ی غیر ازاین اسمش معامله است. عشق که اصلا نیست.
    گاهی فکر میکنم این نوع عشق فقط در احساس مادر به فرزند تجلی پیدا میکنه و توی رابطه ی های انسانی دیگه ازجمله رابطه ی دوستانه و یا عاشقانه نباید دنبالش گشت.
    سعی کردم لااقل خودم اون کسی باشم که نیازی به شنیدن مناسفم نداره. پشیمان هم نیستم هرچند نتیجه این شد که طرفم رو از دست دادم.(برایت تعریف کرده ام. یادت هست؟)
    الان دیگه فکر میکنم که بهتره اصلا رابطه جدی ای در کار نباشه. بعد از اینکه تونستم اون شخص رو فراموش کنم مطمئنم که دیگه انگار واکسن زده باشم، به دام هیچ رابطه ای نمی افتم. به دام هیچ عشقی.
    به خوبی می فهمم ت. باید فرار کرد. از هرچیزکه می تواند وابسته مان کند باید فرار کرد. چون وابستگی یعنی بی دفاع شدن و آن وقت با بی رحمی داغمونمان می کند.

    • فرناز اصن این کامنتتو به غیر از اون چیزایی که درباره عشق مادر و فرزند و اینا قرائت کردی،, با آب طلا گرفت نوشت رو یه دیواری چیزی!! :)))
      خیلی خوب بود فرناز جانم. بوس بوس

  4. به خوبی می فهمم ت. باید فرار کرد. از هرچیزکه می تواند وابسته مان کند باید فرار کرد. چون وابستگی یعنی بی دفاع شدن و آن وقت با بی رحمی داغمونمان می کند.

    این پاراگراف عالی بود فرناز
    الان من دقیقا همین حال رو دارم و احساس یک کیسه بوکس که دارم از داخل مشت می خورم و بعد خوب میشه و بعد باز دوباره مشت خوردن ها شروع میشه و تمومی نداره .

    بقول مومو باید آب طلا گرفت کامنتت رو .
    من هم بوس بوس

    اما میشه لطفا برای من هم داستانت رو تعریف کنی ؟

  5. مومو
    به من بگو چه جوری میتونی این کاارها رو انجام بدی ؟
    من به یه مربی مثل تو نیاز دارم

    • با تمرین و ممارست!! :D
      چه کاراییو؟! من هیچ گهی نمیخورم والا؟!

  6. ای وای تو چقدر مثل منی … یا بر عکس …
    خودمون کمیم هی روز به روز آدمهای خل و چل مثل خودمون هم پیدا می کنیم …

  7. kharabatii permalink

    بجان عزیزت من بارها لباسم رو در آوردم اما کسی نبود بوسم کنه !!!!

برای مومو پاسخی بگذارید لغو پاسخ